مریم داره نماز میخونه . الان حدود یک ماهی میشه . اون هم به اختیار و خواستهء خودش و بدن هیچ اصراری از جانب من . راستش کم کم داشتم نگران میشدم که چرا مریم دیگه داره یازده سالش میشه و نماز نمیخونه . اما هر بار یاد حرف بابام می افتادم که میگفت تو خونه ای که بزرگترها نماز بخونن , بچه ها هم میخونن . دندون رو جیگر گذاشتم و هیچ اصراری بهش نکردم . و حالا خودش داره میخونه . منظم و دقیق . یادش هم نمیره و تنبلی هم نمیکنه .
خدا رو شکر ...
من و روحم
Sunday, February 26, 2006
Wednesday, February 15, 2006
امروز اولین هدیهء ولنتاین عمرمو گرفتم . مریم برام یه کارت خریده که روش عکس دو تا پرنده ست که نوکهاشونو چسبوندن به هم و دور و برشون پر قلبه , و روش نوشته دوستت دارم مامانی...
تا چند سال قبل اصلا نمیدونستم ولنتاین چیه . بعدش هم که میدونستم زیاد برام مهم نبود . اما انگار بد چیزی هم نیست ها ! خیلی بهم چسبید !
تا چند سال قبل اصلا نمیدونستم ولنتاین چیه . بعدش هم که میدونستم زیاد برام مهم نبود . اما انگار بد چیزی هم نیست ها ! خیلی بهم چسبید !