ديروز دخترك 12 سالهء دوستم براي هميشه زير خاكها خفت . به دليل نارسايي قلبي . من نميفهمم دخترك سالمي كه تا 3 ماه قبل هيچ مشكلي نداشته چطور يه دفعه به نارسايي قلبي دچار ميشه و به اين راحتي ميميره . آخرين باري كه قبل از بيماريش ديدمش 4 ماه پيش توي يه جشن تولد بود . شاداب و سرحال ميرقصيد و شادي ميكرد و با اون پيرهن سفيدش عين يه پروانه اينطرف و اونطرف ميپريد . ديروز وقتي بدن كوچولوشو توي قبر گذاشتن و صورتشو باز كردن ، قيافهء معصومش پژمرده بود ، اما اونقدر جوون بود كه واقعا به درد خاك نميخورد . خيلي سخته ، خيلي . بيچاره مادرش .
ديشب ده بار از خواب پريدم و هر دفعه يكي توي گوشم داد ميزد : بنفشه مرده ، بنفشه مرده .
ما آدمها چه موجودات پوست كلفتي هستيم كه اين دنياي مزخرفو تحمل ميكنيم و تازه دوستش هم داريم .
من و روحم
Friday, February 27, 2004
Monday, February 16, 2004
من هرگز در عمرم همسايه باز نبودم و با اينكه مامانم استعداد و علاقهء خاصي در اين زمينه داره ، نميدونم چرا من يه ذره هم بهش نرفتم ! در اين ساختموني هم كه الان زندگي ميكنيم من فقط فاميلي همسايه ها رو ميدونم و توي راه پله با هم سلام و عليك ميكنيم . اينجا هميشه همينطور بوده و ساختمون كاملا آروم و بي خطر بوده ، درست همونجوري كه من دوست دارم .
اما الان چند ماهه كه طبقهء پائينمون يه خانواده اي زندگي ميكنن كه كمي تا قسمتي آرامش منو ريختن به هم . اولش خانمش كه اتفاقا خيلي هم متين و باشخصيته ، سعي كرد باب رفت و آمد رو باز كنه ، ولي وقتي يكي دو بار اومد و ديد از رفتن من خبري نيست ، اون هم ديگه نيومد . بعدش دو تا بچهء ملوس و دوست داشتنيشون شروع كردن به بازي در حياط در ساعتهايي كه همه خوابن . آقاشون هم از همون روز اول شروع كرد به ماشين شستن در حياط و شستن خود حياط روزي يكبار حتي در زمستون ! قبلا هر دو هفته يكبار يكي مي اومد راه پله رو تميز ميكرد و اينها امر كردن كه فاصله اش زيده و بايد هفته اي يكبار تميز بشه . من طبق معمول كه با همهء امورات ساختمون بدون چون و چرا موافقت ميكنم گفتم چشم . اين روال برقرار شد و بعد ديگران اعتراض كردن و به كارگر مربوطه گير دادن و طرف قهر كرد و نيومد و الان دو ماهه كه كسي نمياد تميز كنه . بعضي از همسايه ها خودشون تميز ميكنن و اون آقاهه كه باعث اين همه دردسر شده بود به بنده هم تذكر دادن كه بايد به سهم خودم راه پله تميز كنم و من هم مجبور شدم براي اولين بار با موضوعي در مجتمع مخالفت كنم و اعلام كردم كه اگه راه پله رو گند هم ورداره ، نميتونم تميزش كنم و بهتره كارگر پيدا كنيد . بعد اون آقا درمونو زد تذكر داد كه برق راه پله رو روشن نذاريم . يه روز ساعت 2 بعد از ظهر تلفن زد و پرسيد : شما در كوچه رو باز گذاشتين ؟يه شب ساعت يازده و نيم اومد گفت شما ميدونين كي در راه پلهء پشت بومو قفل كرده و كليدشو ورداشته ؟ يه روز زنگ زد و اعلام كرد كه آشغالي ديشب نيومده و لطفا همه بيان آشغالهاي خودشونو از كنار خيابون وردارن ببرن بالا و دوباره شب بيارن پايين !چند روز بعد زنگ در همسايه ها رو زد و گفت هر كس چراغ پاركينگو روشن گذاشته خودش بياد خاموش كنه . يه روز ماشين مهمونشونو گذاشتن جاي ماشين ما و ما كه نصفه شب از بيرون اومده بوديم رومون نشد زنگ بزنيم و مجبور شديم ماشينو بذاريم توي راه ورودي . بعد ساعت 5 صبح جمعه اومدن زنگمونو زدن كه بيايين ماشينتونو وردارين ميخواهيم بريم بيرون !
خلاصه اين وقايع ادامه داشت تا اينكه يه روز از بيرون اومدم و ديدم چراغ راه پلهء ورودي روشن نميشه .فكر كردم لامپش سوخته . كورمال كورمال از پله هارفتم بالا و خوردم زمين و سر زانوم زخم شد . فرداش كه داشتم ميرفتم بيرون چشمم افتاد به جاي لامپ و ديدم لامپي وجود نداره ! با مكافات و نردبون يه لامپ آوردم و بستم جاش اما فردا اون لامپ هم نبود ! خلاصه كنم ، 4 تا لامپ گم شد و من با سماجت يكي ديگه بستم و بالاخره سر لامپ پنجمي مچشو گرفتم ! همون آقاي معترض بود ! اين دفعه ديگه كاسهء صبرم لبريز شد و هرچي از دهنم در مي اومد بهش گفتم . اون هم با كمال پر رويي جواب داد كه چون پول برق عمومي زياد ميشه ، من لامپها رو باز ميكنم و دوباره هم ببندين باز ميكنم ! من هم تهديدش كردم كه اين دفعه اگه به لامپ راه پله دست بزني ميرم به جرم دزدي ازت شكايت ميكنم و شوخي هم ندارم .
از نظر من با اين جر و بحث مسخره باب همسايگي براي هميشه بين من و اونها بسته شده بود . چند شب بعد دوباره از راه رسيدم و ديدم از لامپ خبري نيست .خونم به جوش اومد و راه افتادم كه برم و كلهء اون مرتيكهء خودخواهو بكنم . اما توي راه پله دخترك اونها رو ديدم كه تقريبا 7 سالشه . سلام كرد . با عجله و خشك جوابشو دادم . اومدم برم بالا ، اما جلوي راهم ايستاده بود و كنار نميرفت . احساس كردم ميخواد يه چيزي بگه .
به صورتش خيره شدم و به زور لبخند زدم كه جرات پيدا كنه و حرفشو بزنه . به محض اينكه حالت دوستانهء منو ديد گفت : ببخشيد خانم ، ميشه از بابام شكايت نكنين ؟
مكثي كرد و ادامه داد : آخه ميدونين ، اگه پليسها بيان بابامو ببرن زندان اونوقت ديگه ما هيچكسو نداريم واسمون پول بياره و پيرهن و دفتر و گوشت بخره .
من مات و مبهوت مونده بودم و هنوز جوابي نداده بودم كه از جيبش يه چراغ قوهء آبي كوچولو كه روش ترك خورده بود آورد بيرون و به طرفم دراز كرد و گفت : اين لامپش سوخته ، باطري هم نداره . اما اگه درستش كنيد خيلي نورش زياده . ميتونيد باهاش از راه پله برين بالا .
به صورتش نگاه كردم .نميتونستم به چشمهاي منتظر و نگران دختركي كه براي ديدن من در راه پله كشيك كشيده بود ، نه بگم . دستي به سرش كشيدم ، چراغ قوهء ترك خورده رو گرفتم و با لحن سپاسگزار گفتم : مرسي كه به فكرم بودي . حتما همين كارو ميكنم . اصلا نميدونم چرا از اول به فكر خودم نرسيده بود كه راه پله چراغ لازم نداره ! دستت درد نكنه دختر خوبم .
در يك آن نگراني صورتش تبديل شد به همون نشاط كودكانه اي كه لازمهء سنش بود . بعد مثل برق خداحافظي كرد و از پله ها پايين رفت . از اون به بعد يه چراغ قوه توي كيفم گذاشتم .
اما الان چند ماهه كه طبقهء پائينمون يه خانواده اي زندگي ميكنن كه كمي تا قسمتي آرامش منو ريختن به هم . اولش خانمش كه اتفاقا خيلي هم متين و باشخصيته ، سعي كرد باب رفت و آمد رو باز كنه ، ولي وقتي يكي دو بار اومد و ديد از رفتن من خبري نيست ، اون هم ديگه نيومد . بعدش دو تا بچهء ملوس و دوست داشتنيشون شروع كردن به بازي در حياط در ساعتهايي كه همه خوابن . آقاشون هم از همون روز اول شروع كرد به ماشين شستن در حياط و شستن خود حياط روزي يكبار حتي در زمستون ! قبلا هر دو هفته يكبار يكي مي اومد راه پله رو تميز ميكرد و اينها امر كردن كه فاصله اش زيده و بايد هفته اي يكبار تميز بشه . من طبق معمول كه با همهء امورات ساختمون بدون چون و چرا موافقت ميكنم گفتم چشم . اين روال برقرار شد و بعد ديگران اعتراض كردن و به كارگر مربوطه گير دادن و طرف قهر كرد و نيومد و الان دو ماهه كه كسي نمياد تميز كنه . بعضي از همسايه ها خودشون تميز ميكنن و اون آقاهه كه باعث اين همه دردسر شده بود به بنده هم تذكر دادن كه بايد به سهم خودم راه پله تميز كنم و من هم مجبور شدم براي اولين بار با موضوعي در مجتمع مخالفت كنم و اعلام كردم كه اگه راه پله رو گند هم ورداره ، نميتونم تميزش كنم و بهتره كارگر پيدا كنيد . بعد اون آقا درمونو زد تذكر داد كه برق راه پله رو روشن نذاريم . يه روز ساعت 2 بعد از ظهر تلفن زد و پرسيد : شما در كوچه رو باز گذاشتين ؟يه شب ساعت يازده و نيم اومد گفت شما ميدونين كي در راه پلهء پشت بومو قفل كرده و كليدشو ورداشته ؟ يه روز زنگ زد و اعلام كرد كه آشغالي ديشب نيومده و لطفا همه بيان آشغالهاي خودشونو از كنار خيابون وردارن ببرن بالا و دوباره شب بيارن پايين !چند روز بعد زنگ در همسايه ها رو زد و گفت هر كس چراغ پاركينگو روشن گذاشته خودش بياد خاموش كنه . يه روز ماشين مهمونشونو گذاشتن جاي ماشين ما و ما كه نصفه شب از بيرون اومده بوديم رومون نشد زنگ بزنيم و مجبور شديم ماشينو بذاريم توي راه ورودي . بعد ساعت 5 صبح جمعه اومدن زنگمونو زدن كه بيايين ماشينتونو وردارين ميخواهيم بريم بيرون !
خلاصه اين وقايع ادامه داشت تا اينكه يه روز از بيرون اومدم و ديدم چراغ راه پلهء ورودي روشن نميشه .فكر كردم لامپش سوخته . كورمال كورمال از پله هارفتم بالا و خوردم زمين و سر زانوم زخم شد . فرداش كه داشتم ميرفتم بيرون چشمم افتاد به جاي لامپ و ديدم لامپي وجود نداره ! با مكافات و نردبون يه لامپ آوردم و بستم جاش اما فردا اون لامپ هم نبود ! خلاصه كنم ، 4 تا لامپ گم شد و من با سماجت يكي ديگه بستم و بالاخره سر لامپ پنجمي مچشو گرفتم ! همون آقاي معترض بود ! اين دفعه ديگه كاسهء صبرم لبريز شد و هرچي از دهنم در مي اومد بهش گفتم . اون هم با كمال پر رويي جواب داد كه چون پول برق عمومي زياد ميشه ، من لامپها رو باز ميكنم و دوباره هم ببندين باز ميكنم ! من هم تهديدش كردم كه اين دفعه اگه به لامپ راه پله دست بزني ميرم به جرم دزدي ازت شكايت ميكنم و شوخي هم ندارم .
از نظر من با اين جر و بحث مسخره باب همسايگي براي هميشه بين من و اونها بسته شده بود . چند شب بعد دوباره از راه رسيدم و ديدم از لامپ خبري نيست .خونم به جوش اومد و راه افتادم كه برم و كلهء اون مرتيكهء خودخواهو بكنم . اما توي راه پله دخترك اونها رو ديدم كه تقريبا 7 سالشه . سلام كرد . با عجله و خشك جوابشو دادم . اومدم برم بالا ، اما جلوي راهم ايستاده بود و كنار نميرفت . احساس كردم ميخواد يه چيزي بگه .
به صورتش خيره شدم و به زور لبخند زدم كه جرات پيدا كنه و حرفشو بزنه . به محض اينكه حالت دوستانهء منو ديد گفت : ببخشيد خانم ، ميشه از بابام شكايت نكنين ؟
مكثي كرد و ادامه داد : آخه ميدونين ، اگه پليسها بيان بابامو ببرن زندان اونوقت ديگه ما هيچكسو نداريم واسمون پول بياره و پيرهن و دفتر و گوشت بخره .
من مات و مبهوت مونده بودم و هنوز جوابي نداده بودم كه از جيبش يه چراغ قوهء آبي كوچولو كه روش ترك خورده بود آورد بيرون و به طرفم دراز كرد و گفت : اين لامپش سوخته ، باطري هم نداره . اما اگه درستش كنيد خيلي نورش زياده . ميتونيد باهاش از راه پله برين بالا .
به صورتش نگاه كردم .نميتونستم به چشمهاي منتظر و نگران دختركي كه براي ديدن من در راه پله كشيك كشيده بود ، نه بگم . دستي به سرش كشيدم ، چراغ قوهء ترك خورده رو گرفتم و با لحن سپاسگزار گفتم : مرسي كه به فكرم بودي . حتما همين كارو ميكنم . اصلا نميدونم چرا از اول به فكر خودم نرسيده بود كه راه پله چراغ لازم نداره ! دستت درد نكنه دختر خوبم .
در يك آن نگراني صورتش تبديل شد به همون نشاط كودكانه اي كه لازمهء سنش بود . بعد مثل برق خداحافظي كرد و از پله ها پايين رفت . از اون به بعد يه چراغ قوه توي كيفم گذاشتم .
Saturday, February 07, 2004
ما يه آشنايي داريم كه فكر ميكنه تنها مسلمون روي كرهء زمين خودشه و علاقهء خاصي هم داره كه ديگرانو به راه راست هدايت كنه . ايشون ضمنا استعداد خاصي داره در اينكه خودشو مطرح كنه و ساعتها حرف بزنه . روز عيد قربان همهء فاميل و دوستان توي خونهء ما جمع شده بودن تا هم يادي از داداشم بكنن و هم عيدو به ما تبريك بگن . اون سركار خانم ارشادگر هم حضور داشت و طبق معمول رفته بود بالاي منبر و داشت كمالاتشو به رخ همه ميكشيد . اول از همه فتوا صادر كرد كه چرا روي حلواتون خلال پسته و بادوم نداره و وقتي آدم جوون ميميره حتما بايد روي حلواش يه چيزهايي ريخت وگرنه پشت سرش يكي ديگه هم ميميره ! بعدش اعلام كرد كه خواب ديده كه داداشم داشته به 400 نفر غذا ميداده و در نتيجه تعبيرش اينه كه داداشم خيرات ميخواد و ما بايد به 400 نفر غذا بديم تا روحش راضي بشه . بعد شروع كرد به يه سخنراني طولاني در مورد اينكه هر كس ميميره دفتر اعمالش فورا بسته ميشه و فقط هر موقع كه براي اون مرده خيراتي داده بشه ، فرشته ها دفتر اون فرد رو باز ميكنن و خيرات رو مينويسن .
كم كم با اين حرفهاش داشت اشك همه رو در مي آورد و حال و هواي عيد و فراموش كردن عزاداري رو از مجلس گرفته بود . خواهرهام داشتن گريه ميكردن و مامانم هم در سكوت رفته بود توي خودش و بقيه هم به احترام اونها سكوت كرده بودن و قيافه ها گرفته بود . من هم داشتم حرص ميخوردم و ضمنا شيطنتم هم شديدا گل كرده بود . موقعي كه اون خانمه داشت در مورد بسته و باز شدن دفتر مرده ها حرف ميزد يهو پريدم وسط حرفش و گفتم : نه بابا ، اون دنيا اصلا دفتر دستك نداره !
با خشم جواب داد : وا ! چه چيزها ميگي ! يعني اعتقاد نداري كه اعمال آدم ثبت ميشه ؟
با خونسردي گفتم : چرا ، اعتقاد دارم .
با خشم مضاعف گفت : پس چرا ميگي دفتر وجود نداره ؟ اگه هر كسي يه دفتر نداشته باشه اعمالشو كجا مينويسن ؟
با لبخند جواب دادم : اون دنيا تازگيها كامپيوتري شده و دفترها رو جمع كردن !!!
صداي خندهء جوونترها بلافاصله بلند شد و بعد كه يخ مجلس شكست بقيه هم خنديدن و از اون حال و هوا اومدن بيرون . سركار خانم سخنران هم عين اينكه يه سطل آب يخ روش ريخته باشن وا رفت و بعد با عجله يه چايي خورد و بلند شد و رفت . جلوي در به شوهرم كه رفته بود بدرقه اش كنه گفته بود : نذارين از اينجور حرفها توي خونه تون بزنن . اين چيزها عرش خدا رو ميلرزونه و دنبالش بلا مياره .
خلاصه ممكنه اين آخرين نوشتهء من توي اين صفحه باشه . چون هر آن ممكنه يه سنگ آسماني صاف بخوره وسط فرق سرم يا برم زير ماشين . اما از همه بدتر اينكه ميترسم خدا به خاطر عقوبت كردن من زلزله بفرسته و كل تهران با خاك يكسان بشه . لذا شماها هم هواي خودتونو داشته باشين !
كم كم با اين حرفهاش داشت اشك همه رو در مي آورد و حال و هواي عيد و فراموش كردن عزاداري رو از مجلس گرفته بود . خواهرهام داشتن گريه ميكردن و مامانم هم در سكوت رفته بود توي خودش و بقيه هم به احترام اونها سكوت كرده بودن و قيافه ها گرفته بود . من هم داشتم حرص ميخوردم و ضمنا شيطنتم هم شديدا گل كرده بود . موقعي كه اون خانمه داشت در مورد بسته و باز شدن دفتر مرده ها حرف ميزد يهو پريدم وسط حرفش و گفتم : نه بابا ، اون دنيا اصلا دفتر دستك نداره !
با خشم جواب داد : وا ! چه چيزها ميگي ! يعني اعتقاد نداري كه اعمال آدم ثبت ميشه ؟
با خونسردي گفتم : چرا ، اعتقاد دارم .
با خشم مضاعف گفت : پس چرا ميگي دفتر وجود نداره ؟ اگه هر كسي يه دفتر نداشته باشه اعمالشو كجا مينويسن ؟
با لبخند جواب دادم : اون دنيا تازگيها كامپيوتري شده و دفترها رو جمع كردن !!!
صداي خندهء جوونترها بلافاصله بلند شد و بعد كه يخ مجلس شكست بقيه هم خنديدن و از اون حال و هوا اومدن بيرون . سركار خانم سخنران هم عين اينكه يه سطل آب يخ روش ريخته باشن وا رفت و بعد با عجله يه چايي خورد و بلند شد و رفت . جلوي در به شوهرم كه رفته بود بدرقه اش كنه گفته بود : نذارين از اينجور حرفها توي خونه تون بزنن . اين چيزها عرش خدا رو ميلرزونه و دنبالش بلا مياره .
خلاصه ممكنه اين آخرين نوشتهء من توي اين صفحه باشه . چون هر آن ممكنه يه سنگ آسماني صاف بخوره وسط فرق سرم يا برم زير ماشين . اما از همه بدتر اينكه ميترسم خدا به خاطر عقوبت كردن من زلزله بفرسته و كل تهران با خاك يكسان بشه . لذا شماها هم هواي خودتونو داشته باشين !