Friday, April 28, 2006

یه موجود نازنینی به اسم سارا در پست قبلی من کامنت گذاشت و منو هدایت کرد به وبلاگش . رفتم دیدم نوشته هاش بینهایت قشنگ و دلپذیرن و آدم از خوندنشون سیر نمیشه . این هم یه نمونه اش :

اين نيز بگذرد....مثل همه ي اتفاقات خوب و بد زندگي...مثل همه دوست داشتنها که در ته صندوق خاک خورده زمان مخفي شد و گردي از فراموشي پوشاندش....اين نيز بگذرد....مثل همه اشکهايي که در انزوا ريخته شد و هيچ کس نفهميدشان....اين نيز بگذرد مثل همه بغض هايي که بي پروا گره کور خوردند و هيچ دست مهرباني هرگز بازشان نکرد....اين نيز بگذرد مثل گدر تلخ ثانيه ثانيه هاي تنهايي و بيقراري و دلتنگي براي اويي که ميداني هرگز نمي آيد....اين نيز بگذرد مثل زندگي....

Wednesday, April 19, 2006

عجیب و به شدت حال و هوای درس خوندن افتاده به سرم . اون هم توی یه رشتهء جدید کاملا غریبه به اسم معماری محیط زیست . امروز رفته بودم دانشگاهش برای کسب اطلاعات در مورد منابع و غیره . صبح وقتی مقنعه سرم کردم بعد از سالها , قیافه ام تو آینه واسه خودم خیلی نا آشنا بود . ولی احساس دانشجو شدن دوباره چه حس خوبی داشت ! یعنی قبول میشم ؟ همش 12 نفر برای فوق میگیرن . من میتونم یکی از اونها باشم ؟

Tuesday, April 11, 2006

از راهنمایی و رانندگی اومدن مدرسهء بچه ها و ازشون امتحانی در مورد قوانین رانندگی گرفتن و مریم و یه نفر دیگه رو به عنوان پلیس یار انتخاب کردن . بهش یه دسته برگه اخطار دادن که شکلش عین برگ جریمه ست و یه کارت گواهینامهء پلیس یار با مهر نیروی انتظامی . مریم از ذوق داره پر درمیاره . احتمالا برگه های اخطارش رو هم همه شونو باید بده به مامانش که یکی از خلافکارترین راننده های روی زمینه ! کارم دراومده . تو اتوبان داریم میریم , چشمش به کیلوتر شمار ماشینه : مامان گاز نده , نوشته بود حداکثر سرعت 80 کیلومتر ! مامان اینجا ورود ممنوعه , دور بزن از خیابون بالایی بریم . مامان کمربندتو ببند . قبل از حرکت بستن کمربند را فراموش نکنید .
حالا دیگه لازم نیست وقتی میخوام سر چهار راه دور زدن ممنوع دور بزنم دنبال پلیس سر چهر راه بگردم . معمولا پلیس توی ماشینم نشسته !
--------------------
رفته بودم قنادی شیرینی بخرم و بچه ها تو ماشین نشسته بودن . وقتی برگشتم دیدم دارن از خنده غش میکنن . پرسیدم : چی شده ؟
وسط کرکر خنده گفتن : اسم این قنادیه , شیرینی سرای بوی گنده !!!
برگشتم نگاه کردم و دیدم تابلوی مغازه حالت سه نبش داره . یه طرفش نوشته " شیرینی سرای " , اون یکی طرفش نوشته " بوی گند " و روی وجه سومش که خیلی کوچولوئه و از خیابون اصلی دیده نمیشه یه دونه حرف " م " . خلاصهء ماجرا این بود که اسمش شیرینی سرای بوی گندم بود که میم آخرش از اونجا دیده نمیشد . اگه اسم قنادی " بوی گند" باشه چقدر مشتری جمع میکنه !

Friday, April 07, 2006

عید که رفته بودیم شمال یکی از فامیلها یه دوست اینترنتی بحرینیش رو هم دعوت کرده بود خونهء ما . اون هم با زنش اومده بود . نکتهء جالبش این بود که هردوتاشون مثل بلبل فارسی بلد بودن و نکتهء دوم اینکه خانمه سنی بود و آقاهه شیعه و در عرض 48 ساعتی که پیش ما بودن , یه سره جنگ شیعه و سنی داشتن ! نمیدونم با این وضعیت چطوری 25 سال با هم زندگی کردن !
------------
جلوی خونه مون قبلا یه زمین خالی خیلی بزگ بود .من همیشه نگران بودم که یه روزی اینجا یه مجتمع سر به فلک کشیده میسازن و تمام دید و منظرهء عالی خونه مون از بین میره . ولی حالا با کمال مسرت دارن اونجازمین فوتبال میسازن . چمنهاشو کاشتن و همه جا سبز سبزه . اگه احیانا یه روزی مسابقهء استقلال پرسپولیس اینجا برگزار بشه , میتونم توی ایوونمون صندلی بچینم و بلیط بفروشم .