و حالا وشاغلی که در عرض 25 سال گذشته یا به کلی از اجتماع حذف شدن و یا در حال از بین رفتن هستن :
- چوب پرده ای
- لحاف دوزی
- آب حوضی !( پیرزن هم خفه میکنیم )
- میراب
- نفتی
- چارق دوزی ( پارسال توی بازار زنجان 2 تا مغازهء چارق دوزی دیدم که صاحبان اونها هم پیرمرد بودن و فکر کنم بعد از فوتشون دیگه کسی این کارو ادامه نمیده )
- ماست بندی ( البته توی شهرستانها هنوز هم هست ولی فکر کنم در تهران فقط ماست . لبنیات کارخونه ای پیدا میشه )
- رانندهء موتور سه چرخه
- باغبان دوره گرد ( ازاینهایی که توی کوچه ها داد میزدن : درخت هرس میکنیم ، سمپاشی میکنیم .... )
- علاف ! ( به معنی علف فروشه و علوفهء دام میفروشه . توی قزوین هنوز هم وجود داره . البته در تهران هم علافی یک شغل واقعا وسیعه ! چون همهء جوونها بعد از فارغ التحصیلی مدتها علاف میگردن و خیابون متر میکنن !)
- سفالگر و کوزه فروش ( مدتهاست که یک شغل تزئینی شده ؛ نه به مدل سنتی )
- بقیه اش یادم نیست !
######################################
میایین یه کم خیالپردازی کنیم ؟ مشاغلی که در عرض 100 سال آینده به اجتماع اضافه میشن چه چیزهایی هستن ؟ این که میبینید یکی از صفحات نیازمندیهای همشهری در سال 1480 است :
- تعویض روغنی آپولو 14 !
- فروش انواع هلیکوپترهای شخصی متناسب با هر نوع بودجه و سلیقه ، نقد و اقساط !
- اگر هنگام خروج از منزل احساس امنیت نمیکنید ، اگر نمیدانید فرزندان دلبند خود را بدون خطر بچه دزدی چطور به مدرسه برسانید ، اگر در موقع خرید روزانه نگران امنیت پولهای کیفتان هستید ، ما مشکل شما را حل کرده ایم . تانک چیفتن خانگی مدل 2099 با نازلترین قیمت و 36 ماه گارانتی و خدمات پس از فروش . مجهز به انواع ردیاب برای شناسایی دزد ، جیب بر ، سارق مسلح ، آدم ربا و متجاوز از فاصلهء 300 متری . با قابلیت سیستم اتوماتیک آبپاش ، گوجه فرنگی پرت کن ، تخم مرغ انداز و حتی گلوله شلیک کن در صورت لزوم . امنیت را از ما بخواهید .
- تور نوروزی به مریخ ، مشتری و اورانوس با سفینه های سوپر دولوکس تک صندلی و اقامت در هتلهای فضایی 5 ستاره . نهار و شام کنستانترهء منجمد از بهترین نوع . گشت شبانه دور ماه با قمر 244 ، با مهمانداران مریخی الاصل و سفینه های مجهز به لباس ضد اولتراویولت .
- تاکسی سرویس فضایی شاتل ، مجهز به انواع سفینه ، هواپیما ، هلی کوپتر و موشک تک نفره و دو نفره . تزئین هواپیمای عروس رایگان !
- سوپر میکرو کامپیوتر جیبی اینجانب داخل ظرف عدس منزلمان مفقود گردیده . از عیال مربوطه خواهشمندم در صورت یافتن اینجانب را مطلع نموده و مژدگانی دریافت نمایند .
- آموزشگاه رانندگی آپولو 12 . با 20 ساعت تمرین در 100 کیلومتری جو زمین ، قبولی شما را در امتحانات رانندگی مریخ تضمین میکنیم . با مدرک تائید شدهء بین سیاره ای .
- دانشگاه غیر انتفاعی کنترل از راه دور نپتون برای ترم فردا صبح دانشجو میپذیرد .روش تحصیل : انتقال اطلاعات از کامپیوتر به مغز شما . مدت آموزش : برای دورهء لیسانس 1 ساعت ، فوق لیسانس 2 ساعت ، دکترا 3 ساعت . داوطلبین میتوانند با در دست داشتن یک قطعه عکس و فتوکپی شناسنامه فردا راس ساعت 8 صبح به سایت کامپیوتر دانشگاه بین کهکشانی نپتون مراجعه نمایند . جهت رفاه حال دانشجویان سرویس ایاب و ذهاب رایگان راس ساعت 6 صبح در پایگاه فضایی ناسا آمادهء پرواز میباشد .
..... اگه مغز درد نگرفتین بگین تا بقیه شو بعدا براتون ینویسم .
من و روحم
Tuesday, April 29, 2003
Saturday, April 26, 2003
ميدونين در عرض 25 سال گذشته چه مشاغلي به اجتماع ما اضافه شده ؟ تا جايي كه يادم مياد :
- مانتو فروش
- روسري فروش
- موبايل فروش
- كامپيوتر فروش ، تعميركامپيوتر اعم از سخت افزار و نرم افزار ، برنامه نويس كامپيوتر و خلاصه كليهء امورات مربوط به كامپيوتر
- كوپن فروش !!!
- مهندس متالوژي
- پرسنل سپاه پاسدارن و بنياد مستضعفان و بنياد شهيد و ...
- خواهران زينب !
- گشت منكرات
- گشت امر به معروف و نهي از منكر
- امورات مربوط به شبكه از مدير ISP گرفته تا فروشندهء كارت اينترنت
- ويزا درست كن ! ( شايد بهتره بگم كار چاق كن ويزا )
- كاردان فني پخت نان !!! ( فكر نكنيد از خودم درآوردم . پارسال آگهي پذيرش دانشجوش در يكي از دانشگاههاي غير انتفاعي رو در روزنامه ديدم )
- نون فانتزي
- پيتزا فروشي ( البته من دقيقا يادم نيست كه اولين پيتزاي عمرمو كي خوردم ولي فكر كنم از 25 سال قبل ديرتر نبوده )
- ثبت كنندهء شركت و گيرندهء موافقت اصولي در يك هفته !
- واگذار كنندهء انواع مجوز آموزشگاه اعم از فني و حرفه اي ، كار و دانش ،علمي ، مدرسهء غير انتفاعي ، كنكور ، شهرداري و ارشاد . ( البته گرفتن هر كدوم از اين مجوزها بدون پارتي ، بطور متوسط 6 ماه طول ميكشه . اما در بازار آزاد ميشه اونها رو در 3 سوت اجاره كرد يا خريد . يادتونه زمان جنگ يه عده شغلشون اين بود كه برن تاوي صف تعاونيها وايستن و اجناسي رو كه ميگيرن همون جلوي در يه كم گرونتر بفروشن ؟ اينم عين همونه !)
- ......
مطمئنا شغلهاي ديگه اي هم هست كه من يادم نمياد . برام بگين تا اضافه كنم .
- مانتو فروش
- روسري فروش
- موبايل فروش
- كامپيوتر فروش ، تعميركامپيوتر اعم از سخت افزار و نرم افزار ، برنامه نويس كامپيوتر و خلاصه كليهء امورات مربوط به كامپيوتر
- كوپن فروش !!!
- مهندس متالوژي
- پرسنل سپاه پاسدارن و بنياد مستضعفان و بنياد شهيد و ...
- خواهران زينب !
- گشت منكرات
- گشت امر به معروف و نهي از منكر
- امورات مربوط به شبكه از مدير ISP گرفته تا فروشندهء كارت اينترنت
- ويزا درست كن ! ( شايد بهتره بگم كار چاق كن ويزا )
- كاردان فني پخت نان !!! ( فكر نكنيد از خودم درآوردم . پارسال آگهي پذيرش دانشجوش در يكي از دانشگاههاي غير انتفاعي رو در روزنامه ديدم )
- نون فانتزي
- پيتزا فروشي ( البته من دقيقا يادم نيست كه اولين پيتزاي عمرمو كي خوردم ولي فكر كنم از 25 سال قبل ديرتر نبوده )
- ثبت كنندهء شركت و گيرندهء موافقت اصولي در يك هفته !
- واگذار كنندهء انواع مجوز آموزشگاه اعم از فني و حرفه اي ، كار و دانش ،علمي ، مدرسهء غير انتفاعي ، كنكور ، شهرداري و ارشاد . ( البته گرفتن هر كدوم از اين مجوزها بدون پارتي ، بطور متوسط 6 ماه طول ميكشه . اما در بازار آزاد ميشه اونها رو در 3 سوت اجاره كرد يا خريد . يادتونه زمان جنگ يه عده شغلشون اين بود كه برن تاوي صف تعاونيها وايستن و اجناسي رو كه ميگيرن همون جلوي در يه كم گرونتر بفروشن ؟ اينم عين همونه !)
- ......
مطمئنا شغلهاي ديگه اي هم هست كه من يادم نمياد . برام بگين تا اضافه كنم .
ديروز داشتم بزرگراه همتو رو به شرق ميرفتم . تابلوي راهنماي ترافيك نوشته بود : ترافيك سنگين از خروجي نوري تا چمران .
به نظرم عجيب اومد كه ساعت 3 بعد از ظهر روز جمعه ترافيك باشه . اما فكر كردم شايد تصادف شده . تصميم گرفتم از خروجي بعدي برم بيرزون و از مسير ديگه اي خودمو به مقصدم برسونم . اما جوجه هاي ملوسم اونقدر وراجي كردن و دستور عوض كردن نوار و دادن كه حواسم پرت شد و خروجي رو رد كردم و اجبارا راهمو ادامه دادم . هر چي جلو رفتم اثري از ترافيك نبود و نهايتا در عرض 7 دقيقه رسيدم به انتهاي شرقي اتوبان ! چيزي كه حتي در روزهاي عادي هم كه بزرگراه ترافيك معمولي داره ، كمتر پيش مياد .
اگه از اتوبان خارج شده بودم ، حداقل نيم ساعت طول ميكشيد تا به مقصد برسم . خدا رو شكر كردم كه وراجيهاي جوجوها به موقع بوده !
اما بهتره اسم اين تابلوها رو بذارن تابلوي گيج كنندهء رانندگان ، نه تابلوي راهنماي ترافيك !
به نظرم عجيب اومد كه ساعت 3 بعد از ظهر روز جمعه ترافيك باشه . اما فكر كردم شايد تصادف شده . تصميم گرفتم از خروجي بعدي برم بيرزون و از مسير ديگه اي خودمو به مقصدم برسونم . اما جوجه هاي ملوسم اونقدر وراجي كردن و دستور عوض كردن نوار و دادن كه حواسم پرت شد و خروجي رو رد كردم و اجبارا راهمو ادامه دادم . هر چي جلو رفتم اثري از ترافيك نبود و نهايتا در عرض 7 دقيقه رسيدم به انتهاي شرقي اتوبان ! چيزي كه حتي در روزهاي عادي هم كه بزرگراه ترافيك معمولي داره ، كمتر پيش مياد .
اگه از اتوبان خارج شده بودم ، حداقل نيم ساعت طول ميكشيد تا به مقصد برسم . خدا رو شكر كردم كه وراجيهاي جوجوها به موقع بوده !
اما بهتره اسم اين تابلوها رو بذارن تابلوي گيج كنندهء رانندگان ، نه تابلوي راهنماي ترافيك !
Friday, April 25, 2003
معاون سلامت وزارت بهداشت ، درمان و آموزش پزشكي گفت : زنان خانه دار يكي از مهم ترين عوامل براي تحقق سلامت جامعه هستند .
در متن خبر توضيح نداده بودن كه منظور جناب وزير از سلامت جامعه چيه ، سلامت روحي و رواني و اخلاقي و يا سلامت جسمي .
اگه منظورسلامت نوع اول باشه كه واقعا ! بزرگترين تفريح زنان خانه دار غيبت كردن و سرك كشيدن توي زندگي همسايه هاست كه جدا به سلامت جامعه كمك بزرگي ميكنه . البته تماشا كردن ماهواره و كپي برداشتن از آخرين مدلهاي آرايش و لباس و رقص و اجراي بالفور اونها رو هم نبايد ناديده گرفت !
اما با توجه به اينكه ايشون وزير بهداشت و درمان هستن ، احتمالا منظورشون سلامت جسماني بوده . تا جايي كه من ديدم خانهاي خانه دار اصلا اعتقادي به شستن سبزي با مواد ضد عفوني كننده ندارن ، داروهاي آنتي بيوتيك بچه ها رو هيچوقت تا آخر ادامه نميدن و به محض اينكه علائم ظاهري بيماري از بين رفت قطعش ميكنن كه طفلك ضعيف نشه ، و موقعي كه بچه تب داره تا ميتونن لباس تنش ميكنن و روش 3 تا پتو ميندازن كه خوب تشنج كنه !!! حالا بماند كه در دورهء نوزادي طفل كه بايد فقط با شير مادر تغذيه بشه ، چقدر ترنجبين و شير خشت و اينجور چيزهايي كه مادر بزرگشون توصيه كرده به خوردش ميدن . با اين حساب وزير خان واقعا حق داشته ، چون زنان خانه دار جدا سهم بزرگي در سلامت جامعه دارن !
فكر ميكنم بعد از گفتن اين حرفها بايد يه عذرخواهي هم بكنم از اون دسته خانمهاي خانه دار با فرهنگ و تحصيلكرده اي كه شرايط وحشتناك اشتغال جامعه و يا محدوديتهاي اعمال شده از طرف خانواده اجبارا اونا رو خونه نشين كرده و مجبورن عنوان زيباي خانه دارو يدك بكشن . ببخشيد .
در متن خبر توضيح نداده بودن كه منظور جناب وزير از سلامت جامعه چيه ، سلامت روحي و رواني و اخلاقي و يا سلامت جسمي .
اگه منظورسلامت نوع اول باشه كه واقعا ! بزرگترين تفريح زنان خانه دار غيبت كردن و سرك كشيدن توي زندگي همسايه هاست كه جدا به سلامت جامعه كمك بزرگي ميكنه . البته تماشا كردن ماهواره و كپي برداشتن از آخرين مدلهاي آرايش و لباس و رقص و اجراي بالفور اونها رو هم نبايد ناديده گرفت !
اما با توجه به اينكه ايشون وزير بهداشت و درمان هستن ، احتمالا منظورشون سلامت جسماني بوده . تا جايي كه من ديدم خانهاي خانه دار اصلا اعتقادي به شستن سبزي با مواد ضد عفوني كننده ندارن ، داروهاي آنتي بيوتيك بچه ها رو هيچوقت تا آخر ادامه نميدن و به محض اينكه علائم ظاهري بيماري از بين رفت قطعش ميكنن كه طفلك ضعيف نشه ، و موقعي كه بچه تب داره تا ميتونن لباس تنش ميكنن و روش 3 تا پتو ميندازن كه خوب تشنج كنه !!! حالا بماند كه در دورهء نوزادي طفل كه بايد فقط با شير مادر تغذيه بشه ، چقدر ترنجبين و شير خشت و اينجور چيزهايي كه مادر بزرگشون توصيه كرده به خوردش ميدن . با اين حساب وزير خان واقعا حق داشته ، چون زنان خانه دار جدا سهم بزرگي در سلامت جامعه دارن !
فكر ميكنم بعد از گفتن اين حرفها بايد يه عذرخواهي هم بكنم از اون دسته خانمهاي خانه دار با فرهنگ و تحصيلكرده اي كه شرايط وحشتناك اشتغال جامعه و يا محدوديتهاي اعمال شده از طرف خانواده اجبارا اونا رو خونه نشين كرده و مجبورن عنوان زيباي خانه دارو يدك بكشن . ببخشيد .
Wednesday, April 23, 2003
نسبت به امام حسين ارادت خاصي دارم ، اما از شنيدن اجباري عزاداري تكيهء بغل خونه مون بيزارم .
نميدونم كي به اين آقا گفته صداش خوبه كه رفته و مداح و نوحه خون شده . نميفهمم كي به اينها اجازه داده كه صداي بلند گوشونو اينقدر بلند كنن كه تمام اهل محل از 3 تا كوچه پائين تر و بالاتر توفيق اجباري شنيدن صداي دلنواز (!) ايشونو پيدا كنن .
يك ساعت پيش واقعا دلم ميخواست بشينم و زار زار گريه كنم ، اما نه از شنيدن وقايع دلخراش عاشورا و شرح شهادت امام حسين و تشنگي علي اصغر 6 ماهه و مصيبتهاي زينب بعد از شهادت برادران . به خاطر اين گريه ام گرفته بود كه دخترك 4 ساله ام تب داره و ميخواست بخوابه و صداي نكرهء اين مرتيكهء بي ملاحظه كه بلند گو رو عين ارث پدريش محكم چسبيده و پشتش داد ميزنه ، نميذاشت . تا چشاش گرم ميشد يهو اين يارو هيجان زده ميشد و داد ميكشيد و دخترك معصومم از خواب ميپريد و گريه ميكرد . من هم هيچ كاري نميتونستم براش بكنم و واقعا دلم ميخواست پاشم برم يكي بزنم توي گوش اين مرتيكه و بلند گو رو از دستش بگيرم و پرت كنم تو سطل آشغال .
واقعا اينها نميفهمن كه عزاداري يك چيز درونيه و به زور نميشه كسي رو مجبور كرد كه عزادار باشه ؟
نميفهمن كسي كه دلش بخواد و آمادگي روحي داشته باشه كه نوحه بشنوه ، بلند ميشه ميره اونجا و ميشنوه و گريه ميكنه ؟
نميفهمن يا خودشونو به نفهمي ميزنن ؟ فكر كنم شق دومش صحيحه .
ضمنا من اگه توي اين مملكت كاره اي ميشدم ، حتما يه قانوني ميذاشتم كه كليهء مداحين و نوحه خونها بايد اول برن تست صدا بدن و بعد مشغول به كار بشن . به خدا اگه نوحه خوني براي امام حسين صواب داشته باشه ، صداي نكرهء اين يارو تمام صوابشو تبديل ميكنه به عذاب ! شك ندارم كه روز قيامت به خاطر اينكه محكوم هستم سالي 10-15 روز صداي اين يارو رو تحمل كنم ، كلي از گناهانم بخشيده ميشه !
نميدونم كي به اين آقا گفته صداش خوبه كه رفته و مداح و نوحه خون شده . نميفهمم كي به اينها اجازه داده كه صداي بلند گوشونو اينقدر بلند كنن كه تمام اهل محل از 3 تا كوچه پائين تر و بالاتر توفيق اجباري شنيدن صداي دلنواز (!) ايشونو پيدا كنن .
يك ساعت پيش واقعا دلم ميخواست بشينم و زار زار گريه كنم ، اما نه از شنيدن وقايع دلخراش عاشورا و شرح شهادت امام حسين و تشنگي علي اصغر 6 ماهه و مصيبتهاي زينب بعد از شهادت برادران . به خاطر اين گريه ام گرفته بود كه دخترك 4 ساله ام تب داره و ميخواست بخوابه و صداي نكرهء اين مرتيكهء بي ملاحظه كه بلند گو رو عين ارث پدريش محكم چسبيده و پشتش داد ميزنه ، نميذاشت . تا چشاش گرم ميشد يهو اين يارو هيجان زده ميشد و داد ميكشيد و دخترك معصومم از خواب ميپريد و گريه ميكرد . من هم هيچ كاري نميتونستم براش بكنم و واقعا دلم ميخواست پاشم برم يكي بزنم توي گوش اين مرتيكه و بلند گو رو از دستش بگيرم و پرت كنم تو سطل آشغال .
واقعا اينها نميفهمن كه عزاداري يك چيز درونيه و به زور نميشه كسي رو مجبور كرد كه عزادار باشه ؟
نميفهمن كسي كه دلش بخواد و آمادگي روحي داشته باشه كه نوحه بشنوه ، بلند ميشه ميره اونجا و ميشنوه و گريه ميكنه ؟
نميفهمن يا خودشونو به نفهمي ميزنن ؟ فكر كنم شق دومش صحيحه .
ضمنا من اگه توي اين مملكت كاره اي ميشدم ، حتما يه قانوني ميذاشتم كه كليهء مداحين و نوحه خونها بايد اول برن تست صدا بدن و بعد مشغول به كار بشن . به خدا اگه نوحه خوني براي امام حسين صواب داشته باشه ، صداي نكرهء اين يارو تمام صوابشو تبديل ميكنه به عذاب ! شك ندارم كه روز قيامت به خاطر اينكه محكوم هستم سالي 10-15 روز صداي اين يارو رو تحمل كنم ، كلي از گناهانم بخشيده ميشه !
Monday, April 21, 2003
جمعه رفته بودم کرج . توی خیابون یه اتوبوس شرکت واحد دیدم که راننده اش یک خانم بود و با کمال مهارت داشت رانندگی میکرد !
وقتی رسیدم خونهء داداشم ، اینو به عنوان یه خبر داغ ارائه دادم . اما محکم خورد تو ذوقم ! همه خندیدن و گفتن خبرت قدیمیه ، چون الان چند ماهه که اکثر راننده های خطوط اتوبوسرانی متروی کرج ، خانمها هستن .
کلی احساس خود فمینیسم بینی بهم دست داد و کلی هم حس کردم که کرج داره میشه پاریس ! فقط یه چیزو نفهیدم . چرا کنار دست هر کدوم از این خانمها یه شاگرد رانندهء آقا نشسته ؟ چون همونطور که میدونین آقایونی که رانندهء شرکت واحد هستن ، شاگرد ندارن . لابد ترسیدن خانمها موقع جمع کردن بلیطها دستشون بخوره به دست مردها و مرتکب گناه کبیره بشن .
ضمنا در این اتوبوسها محل نشستن خانمها جلوئه و آقایون عقب میشینن . با این حساب نمیدونم چطوری تونستن این مسئلهء شرعی رو حل کنن که جناب شاگرد راننده تنهائی وسط این همه زن بشینه . شاید هم برای استخدام شاگرد راننده از روش شاهان قاجار استفاده کردن و طرف فقط ظاهرا مرده !
وقتی رسیدم خونهء داداشم ، اینو به عنوان یه خبر داغ ارائه دادم . اما محکم خورد تو ذوقم ! همه خندیدن و گفتن خبرت قدیمیه ، چون الان چند ماهه که اکثر راننده های خطوط اتوبوسرانی متروی کرج ، خانمها هستن .
کلی احساس خود فمینیسم بینی بهم دست داد و کلی هم حس کردم که کرج داره میشه پاریس ! فقط یه چیزو نفهیدم . چرا کنار دست هر کدوم از این خانمها یه شاگرد رانندهء آقا نشسته ؟ چون همونطور که میدونین آقایونی که رانندهء شرکت واحد هستن ، شاگرد ندارن . لابد ترسیدن خانمها موقع جمع کردن بلیطها دستشون بخوره به دست مردها و مرتکب گناه کبیره بشن .
ضمنا در این اتوبوسها محل نشستن خانمها جلوئه و آقایون عقب میشینن . با این حساب نمیدونم چطوری تونستن این مسئلهء شرعی رو حل کنن که جناب شاگرد راننده تنهائی وسط این همه زن بشینه . شاید هم برای استخدام شاگرد راننده از روش شاهان قاجار استفاده کردن و طرف فقط ظاهرا مرده !
Friday, April 18, 2003
دلم ميخواست يكماه قبل اين مطلبو بنويسم ولي چون شب عيد بود نخواستم از غم و غصه بنويسم .
از موقعي كه يادم مياد با بابام يك رابطهء عاطفي خيلي محكمي داشتم و يك ارتباط دوستانه و صميمي . دقيقا يادمه كه از اولين عواطف دوران نوجوونيم چقدر راحت براش حرف زدم ، و چقدر از تجربياتش استفاده كردم ، به جاي اينكه خودم بخوام تجربه كنم و دچار بحران بشم .
من آخرين فرزند خانواده هستم و اختلاف سني زياد من با پدرم باعث شده بود كه از سالها قبل ، يعني از همون اولين باري كه مرگو شناختم ، هميشه هراس دائمي از دست دادن پدر با من همراه بود . گاهي سر كلاس دانشگاه طوري دلم براش تنگ ميشد كه وسط كلاس بلند ميشدم و ميرفتم بهش زنگ ميزدم تا دلم آروم بگيره . اوايل بچه ها باور نميكردن كه اينهمه بي قراري من براي تلفن كردن به بابامه و فكر ميكردن قضيهء يه عشق پنهانيه . اما بعدها كه موضوع رو قبول كردن ، هميشه بهم ميخنديدن و به نظرشون مسخره مي اومد كه آدم اينجوري دلش واسه باباش تنگ بشه .
وقتي ازدواج كردم ، در شهر ديگه اي ساكن بوديم و خونه مون هم تلفن نداشت . من هر روز ميرفتم مخابرات و به بابا زنگ ميزدم . يكبار مريض بودم و تلفنهاي من 2 روز قطع شد . روز سوم صبح تازه از خواب بيدار شده بودم كه در زدن و بابا از در وارد شد . اون موقع حدود 70 سالش بود و چشمش هم خوب نميديد ، اما دلش طاقت نياورده بود و خودشو رسونده بود كه ازم خبر بگيره .
4 سال قبل ، روز دوم فروردين ماه پدر از بين ما رفت . ما روز 29 اسفند رفته بوديم مسافرت . اونروز از صبح كه بيدار شده بودم يه دلشورهء خاصي داشتم . دلم نميخواست برم مسافرت ، با اينكه هميشه عاشق سفرم . بابا رو شب قبل ديده بودم ولي دلم براش خيلي تنگ شده بود . از همسرم خواهش كردم كه قبل از حركت بريم خونه شون . ولي قبول نكرد ،و حق هم داشت ،جون همسفرهامون طبق قرار قبلي ساعت خاصي مي اومدن در خونهء ما . وقتي حركت كرديم ، ماشين ما و همسفرهامون به طور مسخره اي با هم تصادف كردن . قرار شد در مدت تعمير ابتدائي چراغ شكستهء ماشين ، ما بريم خونهء بابام . حال همه از اين تاخير گرفته شده بود و من چقدر ذوق زده بودم ! بعدها خدا رو شكر كردم كه بهم فرصت داد كه يكبار ديگه بابا رو قبل از مرگش ببينم . كوتاه بود . قبل از حركت باز هم دلشوره اومد سراغم . انگار يكي بهم ميگفت كه ديگه باباتو نميبيني . از كنار ماشين برگشتم و يه بار ديگه بغلش كردم و محكم بوسيدمش . دو بار ، سه بار ..... ده بار ، نميدونم . اونقدر كه صداي همه در اومد . وقتي سوار ماشين شدم و حركت كرديم ، برگشتم و تا آخرين لحظه اي كه ممكن بود نگاهش كردم . قيافه اش در اون ديدار آخر هيچوقت يادم نميره . پيرهن سفيد و ژاكت آبي با پيژامهء راه راه پوشيده بود و به ستون كنار در تكيه داده بود و با لبخند بدرقه مون ميكرد .
در طول راه سعي كردم به خودم بگم كه اين دلشوره بيهوده ست و ما چند روز ديگه برميگرديم و مثل هميشه بابا رو سالم و سلامت ميبينيم . روز بعد ، براي تبريك سال نو بهش زنگ زدم و صداشو شنيدم . اون شب تا صبح خوابهاي آشفته ديدم . صبح كلافه بودم و خسته . انگار اصلا نخوابيدم . بچه ها رو برداشتم و رفتم لب ساحل كه يه كم هوا بخورم و حالم بهتر بشه . نزديك ظهر كه برگشتم ، ديدم خواهرهام دارن زار زار گريه ميكنن . بعد با بهت فهميدم كه بابا شب قبل رفته .
همه ميدونستن كه من و بابا چه رابطهء عاطفي محكمي داريم . انتظارشون اين بود كه من اين ضربه رو خيلي سخت تحمل كنم .اون موقع دختر كوچيكم شير خوار بود و همه نگران بودن كه شوك اين جريان باعث بشه شيرم خشك بشه و دخترك نوزادم لطمه ببينه . در واقع خودم هم همين فكرو ميكردم و از سالها قبل از رسيدن اين روز وحشت داشتم . اما وقتي پيش اومد ، به طرز عجيبي آروم بودم . دلم خيلي گرفته بود و اشكهام بي صدا ميريخت روي گونه هام . اما نه جيغ زدم و نه بيحال شدم ، اونطوري كه خواهرهام بودن . حتي تمام وسايل و ساكهاي اونها رو هم من جمع كردم . در طول راه ساكت به مناظر سبز اطرافم نگاه ميكردم و از تصور اينكه بابا ديگه نميتونه اينها رو ببينه ، دلم سخت فشرده ميشد .
روز بعد كه جسد كفن پيچ پدرو ديدم ، حس عجيبي داشتم . شايد توصيفش مشكل باشه . اون جسد كه صورتشو باز كرده بودن تا ما باهاش خداحافظي كنيم ، به طرز عجيبي با من غريبه بود .حس ميكردم اون ديگه پدر عزيز من نيست . طوري برام بيگانه بود كه حتي براي خداحافظي نبوسيدمش . به نظرم مسخره مي اومد كه خواهرهام خودشونو روي جسد انداخته بودن و شيون ميكردن و برادرهام هاي هاي زار ميزدن . ميدونستم پدر مرده ، و غمگين و عزادار بودم . خيلي هم زياد . با اينكه هميشه از گريه كردن پيش ديگران بيزار بودم ، اما چشمام اصلا خشك نميشد و تا با دستمال پاكشون ميكردم باز هم خيس ميشدن . اما نسبت به اون جسدي كه تا ديروز باباي خيلي خيلي عزيزم بود ، هيچ تعلق خاطري نداشتم .
وقتي گذاشتنش توي قبر و روش خاك ريختن ، يهو حس كردم بابا كنارم ايستاده . اين حس چنان قوي بود كه بي اختيار سرمو برگردوندم و انتظار داشتم ببينمش .
بعدها كه آرومتر شدم و زمان ، اين مرهم قوي ، درد دلم رو التيام داد ، حس قوي حضور پدرو بهتر درك كردم و فهميدم كه روحش از من جدا نيست . چند نفر از اعضاي خانواده بعدها گفتن كه روح بابا رو ديدن . اما من به ديدن و لمس كردن و خلاصه ارتياط جسماني با روح كه محتاج ابزار جسماني مثل چشمه ، اعتقاد ندارم . ولي در عرض اين 4 سال ، حدودا ماهي يكبار حضور نزديكشو حس ميكنم و در اون لحظه مطمئنم كه پيش منه . براي همين هم در روز خاكسپاريش نسبت به جسدش تعلق خاطري نداشتم . چون واقعا اون جسد ديگه باباي من نبود . درست مثل لباسي كه كهنه شده باشه و بابا بعد از 78 سال پوشيدن ، انداخته باشدش دور . مهم اينه كه خودش همين دور و برهاست .
از موقعي كه يادم مياد با بابام يك رابطهء عاطفي خيلي محكمي داشتم و يك ارتباط دوستانه و صميمي . دقيقا يادمه كه از اولين عواطف دوران نوجوونيم چقدر راحت براش حرف زدم ، و چقدر از تجربياتش استفاده كردم ، به جاي اينكه خودم بخوام تجربه كنم و دچار بحران بشم .
من آخرين فرزند خانواده هستم و اختلاف سني زياد من با پدرم باعث شده بود كه از سالها قبل ، يعني از همون اولين باري كه مرگو شناختم ، هميشه هراس دائمي از دست دادن پدر با من همراه بود . گاهي سر كلاس دانشگاه طوري دلم براش تنگ ميشد كه وسط كلاس بلند ميشدم و ميرفتم بهش زنگ ميزدم تا دلم آروم بگيره . اوايل بچه ها باور نميكردن كه اينهمه بي قراري من براي تلفن كردن به بابامه و فكر ميكردن قضيهء يه عشق پنهانيه . اما بعدها كه موضوع رو قبول كردن ، هميشه بهم ميخنديدن و به نظرشون مسخره مي اومد كه آدم اينجوري دلش واسه باباش تنگ بشه .
وقتي ازدواج كردم ، در شهر ديگه اي ساكن بوديم و خونه مون هم تلفن نداشت . من هر روز ميرفتم مخابرات و به بابا زنگ ميزدم . يكبار مريض بودم و تلفنهاي من 2 روز قطع شد . روز سوم صبح تازه از خواب بيدار شده بودم كه در زدن و بابا از در وارد شد . اون موقع حدود 70 سالش بود و چشمش هم خوب نميديد ، اما دلش طاقت نياورده بود و خودشو رسونده بود كه ازم خبر بگيره .
4 سال قبل ، روز دوم فروردين ماه پدر از بين ما رفت . ما روز 29 اسفند رفته بوديم مسافرت . اونروز از صبح كه بيدار شده بودم يه دلشورهء خاصي داشتم . دلم نميخواست برم مسافرت ، با اينكه هميشه عاشق سفرم . بابا رو شب قبل ديده بودم ولي دلم براش خيلي تنگ شده بود . از همسرم خواهش كردم كه قبل از حركت بريم خونه شون . ولي قبول نكرد ،و حق هم داشت ،جون همسفرهامون طبق قرار قبلي ساعت خاصي مي اومدن در خونهء ما . وقتي حركت كرديم ، ماشين ما و همسفرهامون به طور مسخره اي با هم تصادف كردن . قرار شد در مدت تعمير ابتدائي چراغ شكستهء ماشين ، ما بريم خونهء بابام . حال همه از اين تاخير گرفته شده بود و من چقدر ذوق زده بودم ! بعدها خدا رو شكر كردم كه بهم فرصت داد كه يكبار ديگه بابا رو قبل از مرگش ببينم . كوتاه بود . قبل از حركت باز هم دلشوره اومد سراغم . انگار يكي بهم ميگفت كه ديگه باباتو نميبيني . از كنار ماشين برگشتم و يه بار ديگه بغلش كردم و محكم بوسيدمش . دو بار ، سه بار ..... ده بار ، نميدونم . اونقدر كه صداي همه در اومد . وقتي سوار ماشين شدم و حركت كرديم ، برگشتم و تا آخرين لحظه اي كه ممكن بود نگاهش كردم . قيافه اش در اون ديدار آخر هيچوقت يادم نميره . پيرهن سفيد و ژاكت آبي با پيژامهء راه راه پوشيده بود و به ستون كنار در تكيه داده بود و با لبخند بدرقه مون ميكرد .
در طول راه سعي كردم به خودم بگم كه اين دلشوره بيهوده ست و ما چند روز ديگه برميگرديم و مثل هميشه بابا رو سالم و سلامت ميبينيم . روز بعد ، براي تبريك سال نو بهش زنگ زدم و صداشو شنيدم . اون شب تا صبح خوابهاي آشفته ديدم . صبح كلافه بودم و خسته . انگار اصلا نخوابيدم . بچه ها رو برداشتم و رفتم لب ساحل كه يه كم هوا بخورم و حالم بهتر بشه . نزديك ظهر كه برگشتم ، ديدم خواهرهام دارن زار زار گريه ميكنن . بعد با بهت فهميدم كه بابا شب قبل رفته .
همه ميدونستن كه من و بابا چه رابطهء عاطفي محكمي داريم . انتظارشون اين بود كه من اين ضربه رو خيلي سخت تحمل كنم .اون موقع دختر كوچيكم شير خوار بود و همه نگران بودن كه شوك اين جريان باعث بشه شيرم خشك بشه و دخترك نوزادم لطمه ببينه . در واقع خودم هم همين فكرو ميكردم و از سالها قبل از رسيدن اين روز وحشت داشتم . اما وقتي پيش اومد ، به طرز عجيبي آروم بودم . دلم خيلي گرفته بود و اشكهام بي صدا ميريخت روي گونه هام . اما نه جيغ زدم و نه بيحال شدم ، اونطوري كه خواهرهام بودن . حتي تمام وسايل و ساكهاي اونها رو هم من جمع كردم . در طول راه ساكت به مناظر سبز اطرافم نگاه ميكردم و از تصور اينكه بابا ديگه نميتونه اينها رو ببينه ، دلم سخت فشرده ميشد .
روز بعد كه جسد كفن پيچ پدرو ديدم ، حس عجيبي داشتم . شايد توصيفش مشكل باشه . اون جسد كه صورتشو باز كرده بودن تا ما باهاش خداحافظي كنيم ، به طرز عجيبي با من غريبه بود .حس ميكردم اون ديگه پدر عزيز من نيست . طوري برام بيگانه بود كه حتي براي خداحافظي نبوسيدمش . به نظرم مسخره مي اومد كه خواهرهام خودشونو روي جسد انداخته بودن و شيون ميكردن و برادرهام هاي هاي زار ميزدن . ميدونستم پدر مرده ، و غمگين و عزادار بودم . خيلي هم زياد . با اينكه هميشه از گريه كردن پيش ديگران بيزار بودم ، اما چشمام اصلا خشك نميشد و تا با دستمال پاكشون ميكردم باز هم خيس ميشدن . اما نسبت به اون جسدي كه تا ديروز باباي خيلي خيلي عزيزم بود ، هيچ تعلق خاطري نداشتم .
وقتي گذاشتنش توي قبر و روش خاك ريختن ، يهو حس كردم بابا كنارم ايستاده . اين حس چنان قوي بود كه بي اختيار سرمو برگردوندم و انتظار داشتم ببينمش .
بعدها كه آرومتر شدم و زمان ، اين مرهم قوي ، درد دلم رو التيام داد ، حس قوي حضور پدرو بهتر درك كردم و فهميدم كه روحش از من جدا نيست . چند نفر از اعضاي خانواده بعدها گفتن كه روح بابا رو ديدن . اما من به ديدن و لمس كردن و خلاصه ارتياط جسماني با روح كه محتاج ابزار جسماني مثل چشمه ، اعتقاد ندارم . ولي در عرض اين 4 سال ، حدودا ماهي يكبار حضور نزديكشو حس ميكنم و در اون لحظه مطمئنم كه پيش منه . براي همين هم در روز خاكسپاريش نسبت به جسدش تعلق خاطري نداشتم . چون واقعا اون جسد ديگه باباي من نبود . درست مثل لباسي كه كهنه شده باشه و بابا بعد از 78 سال پوشيدن ، انداخته باشدش دور . مهم اينه كه خودش همين دور و برهاست .
Monday, April 14, 2003
بعد از قرنها سلام !
خوشحالم كه دوباره دارم به وبلاگم سلام ميكنم . عمر وبلاگ ننويسي من از عمر جنگ كوتاه مدت آمريكا و عراق طولانيتر بود . از يك طرف خوشحالم كه رژيم ديكتاتور صدام سرنگون شده و جنگ زود تموم شده ، از طرف ديگه ناراحتم كه اين تغييرات به جاي اينكه توسط مردم عراق انجام بشه ،بوسيلهء آمريكا صورت گرفته .
واقعا جنگ چقدر چيز نفرت انگيزيه . پارسال بود كه ما با عراق مسابقهء فوتبال داشتيم ، و من موقع تماشاي مسابقه فقط به اين فكر ميكردم كه اين جوونهايي كه دارن به عنوان دو تا تيم فوتبال با هم مسابقه ميدن ، چند سال پيش داشتن همديگه رو ميكشتن .
كاش هر وقت دو تا كشور قرار بود با هم بجنگن ، ميرفتن يه مسابقهء فوتبال يا كشتي يا يه چيز ديگه برگزار ميكردن و بازنده و برنده رو همون مسابقه نعيين ميكرد . هر چند كه جنگ به نظر من هيچ برنده اي نداره و هر دو طرف هميشه بازنده ان .
كاش اينجور وقتها يكي مثل آرش كمانگير پيدا ميشد كه جون خودشو در يك تير پرتاب ميكرد و مرز رو تعيين ميكرد . لااقل اينطوري فقط يه نفر ميمرد .
"....شامگاهان
راهجوياني كه ميجستند آرش را به روي قله ها پي گير
بازگرديدند
بي نشان از پيكر آرش
با كمان و تركشي بي تير
آري آري جان خود در تير كرد آرش
كار صدها صد هزاران تيغهء شمشير كرد آرش ......"
قسمتي از منظومهء آرش كمانگير از سياوش كسرائي
خوشحالم كه دوباره دارم به وبلاگم سلام ميكنم . عمر وبلاگ ننويسي من از عمر جنگ كوتاه مدت آمريكا و عراق طولانيتر بود . از يك طرف خوشحالم كه رژيم ديكتاتور صدام سرنگون شده و جنگ زود تموم شده ، از طرف ديگه ناراحتم كه اين تغييرات به جاي اينكه توسط مردم عراق انجام بشه ،بوسيلهء آمريكا صورت گرفته .
واقعا جنگ چقدر چيز نفرت انگيزيه . پارسال بود كه ما با عراق مسابقهء فوتبال داشتيم ، و من موقع تماشاي مسابقه فقط به اين فكر ميكردم كه اين جوونهايي كه دارن به عنوان دو تا تيم فوتبال با هم مسابقه ميدن ، چند سال پيش داشتن همديگه رو ميكشتن .
كاش هر وقت دو تا كشور قرار بود با هم بجنگن ، ميرفتن يه مسابقهء فوتبال يا كشتي يا يه چيز ديگه برگزار ميكردن و بازنده و برنده رو همون مسابقه نعيين ميكرد . هر چند كه جنگ به نظر من هيچ برنده اي نداره و هر دو طرف هميشه بازنده ان .
كاش اينجور وقتها يكي مثل آرش كمانگير پيدا ميشد كه جون خودشو در يك تير پرتاب ميكرد و مرز رو تعيين ميكرد . لااقل اينطوري فقط يه نفر ميمرد .
"....شامگاهان
راهجوياني كه ميجستند آرش را به روي قله ها پي گير
بازگرديدند
بي نشان از پيكر آرش
با كمان و تركشي بي تير
آري آري جان خود در تير كرد آرش
كار صدها صد هزاران تيغهء شمشير كرد آرش ......"
قسمتي از منظومهء آرش كمانگير از سياوش كسرائي