Tuesday, April 29, 2003

و حالا وشاغلی که در عرض 25 سال گذشته یا به کلی از اجتماع حذف شدن و یا در حال از بین رفتن هستن :
- چوب پرده ای
- لحاف دوزی
- آب حوضی !( پیرزن هم خفه میکنیم )
- میراب
- نفتی
- چارق دوزی ( پارسال توی بازار زنجان 2 تا مغازهء چارق دوزی دیدم که صاحبان اونها هم پیرمرد بودن و فکر کنم بعد از فوتشون دیگه کسی این کارو ادامه نمیده )
- ماست بندی ( البته توی شهرستانها هنوز هم هست ولی فکر کنم در تهران فقط ماست . لبنیات کارخونه ای پیدا میشه )
- رانندهء موتور سه چرخه
- باغبان دوره گرد ( ازاینهایی که توی کوچه ها داد میزدن : درخت هرس میکنیم ، سمپاشی میکنیم .... )
- علاف ! ( به معنی علف فروشه و علوفهء دام میفروشه . توی قزوین هنوز هم وجود داره . البته در تهران هم علافی یک شغل واقعا وسیعه ! چون همهء جوونها بعد از فارغ التحصیلی مدتها علاف میگردن و خیابون متر میکنن !)
- سفالگر و کوزه فروش ( مدتهاست که یک شغل تزئینی شده ؛ نه به مدل سنتی )
- بقیه اش یادم نیست !

######################################

میایین یه کم خیالپردازی کنیم ؟ مشاغلی که در عرض 100 سال آینده به اجتماع اضافه میشن چه چیزهایی هستن ؟ این که میبینید یکی از صفحات نیازمندیهای همشهری در سال 1480 است :
- تعویض روغنی آپولو 14 !
- فروش انواع هلیکوپترهای شخصی متناسب با هر نوع بودجه و سلیقه ، نقد و اقساط !
- اگر هنگام خروج از منزل احساس امنیت نمیکنید ، اگر نمیدانید فرزندان دلبند خود را بدون خطر بچه دزدی چطور به مدرسه برسانید ، اگر در موقع خرید روزانه نگران امنیت پولهای کیفتان هستید ، ما مشکل شما را حل کرده ایم . تانک چیفتن خانگی مدل 2099 با نازلترین قیمت و 36 ماه گارانتی و خدمات پس از فروش . مجهز به انواع ردیاب برای شناسایی دزد ، جیب بر ، سارق مسلح ، آدم ربا و متجاوز از فاصلهء 300 متری . با قابلیت سیستم اتوماتیک آبپاش ، گوجه فرنگی پرت کن ، تخم مرغ انداز و حتی گلوله شلیک کن در صورت لزوم . امنیت را از ما بخواهید .
- تور نوروزی به مریخ ، مشتری و اورانوس با سفینه های سوپر دولوکس تک صندلی و اقامت در هتلهای فضایی 5 ستاره . نهار و شام کنستانترهء منجمد از بهترین نوع . گشت شبانه دور ماه با قمر 244 ، با مهمانداران مریخی الاصل و سفینه های مجهز به لباس ضد اولتراویولت .
- تاکسی سرویس فضایی شاتل ، مجهز به انواع سفینه ، هواپیما ، هلی کوپتر و موشک تک نفره و دو نفره . تزئین هواپیمای عروس رایگان !
- سوپر میکرو کامپیوتر جیبی اینجانب داخل ظرف عدس منزلمان مفقود گردیده . از عیال مربوطه خواهشمندم در صورت یافتن اینجانب را مطلع نموده و مژدگانی دریافت نمایند .
- آموزشگاه رانندگی آپولو 12 . با 20 ساعت تمرین در 100 کیلومتری جو زمین ، قبولی شما را در امتحانات رانندگی مریخ تضمین میکنیم . با مدرک تائید شدهء بین سیاره ای .
- دانشگاه غیر انتفاعی کنترل از راه دور نپتون برای ترم فردا صبح دانشجو میپذیرد .روش تحصیل : انتقال اطلاعات از کامپیوتر به مغز شما . مدت آموزش : برای دورهء لیسانس 1 ساعت ، فوق لیسانس 2 ساعت ، دکترا 3 ساعت . داوطلبین میتوانند با در دست داشتن یک قطعه عکس و فتوکپی شناسنامه فردا راس ساعت 8 صبح به سایت کامپیوتر دانشگاه بین کهکشانی نپتون مراجعه نمایند . جهت رفاه حال دانشجویان سرویس ایاب و ذهاب رایگان راس ساعت 6 صبح در پایگاه فضایی ناسا آمادهء پرواز میباشد .

..... اگه مغز درد نگرفتین بگین تا بقیه شو بعدا براتون ینویسم .

Saturday, April 26, 2003

ميدونين در عرض 25 سال گذشته چه مشاغلي به اجتماع ما اضافه شده ؟ تا جايي كه يادم مياد :
- مانتو فروش
- روسري فروش
- موبايل فروش
- كامپيوتر فروش ، تعميركامپيوتر اعم از سخت افزار و نرم افزار ، برنامه نويس كامپيوتر و خلاصه كليهء امورات مربوط به كامپيوتر
- كوپن فروش !!!
- مهندس متالوژي
- پرسنل سپاه پاسدارن و بنياد مستضعفان و بنياد شهيد و ...
- خواهران زينب !
- گشت منكرات
- گشت امر به معروف و نهي از منكر
- امورات مربوط به شبكه از مدير ISP گرفته تا فروشندهء كارت اينترنت
- ويزا درست كن ! ( شايد بهتره بگم كار چاق كن ويزا )
- كاردان فني پخت نان !!! ( فكر نكنيد از خودم درآوردم . پارسال آگهي پذيرش دانشجوش در يكي از دانشگاههاي غير انتفاعي رو در روزنامه ديدم )
- نون فانتزي
- پيتزا فروشي ( البته من دقيقا يادم نيست كه اولين پيتزاي عمرمو كي خوردم ولي فكر كنم از 25 سال قبل ديرتر نبوده )
- ثبت كنندهء شركت و گيرندهء موافقت اصولي در يك هفته !
- واگذار كنندهء انواع مجوز آموزشگاه اعم از فني و حرفه اي ، كار و دانش ،علمي ، مدرسهء غير انتفاعي ، كنكور ، شهرداري و ارشاد . ( البته گرفتن هر كدوم از اين مجوزها بدون پارتي ، بطور متوسط 6 ماه طول ميكشه . اما در بازار آزاد ميشه اونها رو در 3 سوت اجاره كرد يا خريد . يادتونه زمان جنگ يه عده شغلشون اين بود كه برن تاوي صف تعاونيها وايستن و اجناسي رو كه ميگيرن همون جلوي در يه كم گرونتر بفروشن ؟ اينم عين همونه !)
- ......
مطمئنا شغلهاي ديگه اي هم هست كه من يادم نمياد . برام بگين تا اضافه كنم .

ديروز داشتم بزرگراه همتو رو به شرق ميرفتم . تابلوي راهنماي ترافيك نوشته بود : ترافيك سنگين از خروجي نوري تا چمران .
به نظرم عجيب اومد كه ساعت 3 بعد از ظهر روز جمعه ترافيك باشه . اما فكر كردم شايد تصادف شده . تصميم گرفتم از خروجي بعدي برم بيرزون و از مسير ديگه اي خودمو به مقصدم برسونم . اما جوجه هاي ملوسم اونقدر وراجي كردن و دستور عوض كردن نوار و دادن كه حواسم پرت شد و خروجي رو رد كردم و اجبارا راهمو ادامه دادم . هر چي جلو رفتم اثري از ترافيك نبود و نهايتا در عرض 7 دقيقه رسيدم به انتهاي شرقي اتوبان ! چيزي كه حتي در روزهاي عادي هم كه بزرگراه ترافيك معمولي داره ، كمتر پيش مياد .
اگه از اتوبان خارج شده بودم ، حداقل نيم ساعت طول ميكشيد تا به مقصد برسم . خدا رو شكر كردم كه وراجيهاي جوجوها به موقع بوده !
اما بهتره اسم اين تابلوها رو بذارن تابلوي گيج كنندهء رانندگان ، نه تابلوي راهنماي ترافيك !

Friday, April 25, 2003

معاون سلامت وزارت بهداشت ، درمان و آموزش پزشكي گفت : زنان خانه دار يكي از مهم ترين عوامل براي تحقق سلامت جامعه هستند .
در متن خبر توضيح نداده بودن كه منظور جناب وزير از سلامت جامعه چيه ، سلامت روحي و رواني و اخلاقي و يا سلامت جسمي .
اگه منظورسلامت نوع اول باشه كه واقعا ! بزرگترين تفريح زنان خانه دار غيبت كردن و سرك كشيدن توي زندگي همسايه هاست كه جدا به سلامت جامعه كمك بزرگي ميكنه . البته تماشا كردن ماهواره و كپي برداشتن از آخرين مدلهاي آرايش و لباس و رقص و اجراي بالفور اونها رو هم نبايد ناديده گرفت !
اما با توجه به اينكه ايشون وزير بهداشت و درمان هستن ، احتمالا منظورشون سلامت جسماني بوده . تا جايي كه من ديدم خانهاي خانه دار اصلا اعتقادي به شستن سبزي با مواد ضد عفوني كننده ندارن ، داروهاي آنتي بيوتيك بچه ها رو هيچوقت تا آخر ادامه نميدن و به محض اينكه علائم ظاهري بيماري از بين رفت قطعش ميكنن كه طفلك ضعيف نشه ، و موقعي كه بچه تب داره تا ميتونن لباس تنش ميكنن و روش 3 تا پتو ميندازن كه خوب تشنج كنه !!! حالا بماند كه در دورهء نوزادي طفل كه بايد فقط با شير مادر تغذيه بشه ، چقدر ترنجبين و شير خشت و اينجور چيزهايي كه مادر بزرگشون توصيه كرده به خوردش ميدن . با اين حساب وزير خان واقعا حق داشته ، چون زنان خانه دار جدا سهم بزرگي در سلامت جامعه دارن !
فكر ميكنم بعد از گفتن اين حرفها بايد يه عذرخواهي هم بكنم از اون دسته خانمهاي خانه دار با فرهنگ و تحصيلكرده اي كه شرايط وحشتناك اشتغال جامعه و يا محدوديتهاي اعمال شده از طرف خانواده اجبارا اونا رو خونه نشين كرده و مجبورن عنوان زيباي خانه دارو يدك بكشن . ببخشيد .

Wednesday, April 23, 2003

نسبت به امام حسين ارادت خاصي دارم ، اما از شنيدن اجباري عزاداري تكيهء بغل خونه مون بيزارم .
نميدونم كي به اين آقا گفته صداش خوبه كه رفته و مداح و نوحه خون شده . نميفهمم كي به اينها اجازه داده كه صداي بلند گوشونو اينقدر بلند كنن كه تمام اهل محل از 3 تا كوچه پائين تر و بالاتر توفيق اجباري شنيدن صداي دلنواز (!) ايشونو پيدا كنن .
يك ساعت پيش واقعا دلم ميخواست بشينم و زار زار گريه كنم ، اما نه از شنيدن وقايع دلخراش عاشورا و شرح شهادت امام حسين و تشنگي علي اصغر 6 ماهه و مصيبتهاي زينب بعد از شهادت برادران . به خاطر اين گريه ام گرفته بود كه دخترك 4 ساله ام تب داره و ميخواست بخوابه و صداي نكرهء اين مرتيكهء بي ملاحظه كه بلند گو رو عين ارث پدريش محكم چسبيده و پشتش داد ميزنه ، نميذاشت . تا چشاش گرم ميشد يهو اين يارو هيجان زده ميشد و داد ميكشيد و دخترك معصومم از خواب ميپريد و گريه ميكرد . من هم هيچ كاري نميتونستم براش بكنم و واقعا دلم ميخواست پاشم برم يكي بزنم توي گوش اين مرتيكه و بلند گو رو از دستش بگيرم و پرت كنم تو سطل آشغال .
واقعا اينها نميفهمن كه عزاداري يك چيز درونيه و به زور نميشه كسي رو مجبور كرد كه عزادار باشه ؟
نميفهمن كسي كه دلش بخواد و آمادگي روحي داشته باشه كه نوحه بشنوه ، بلند ميشه ميره اونجا و ميشنوه و گريه ميكنه ؟
نميفهمن يا خودشونو به نفهمي ميزنن ؟ فكر كنم شق دومش صحيحه .
ضمنا من اگه توي اين مملكت كاره اي ميشدم ، حتما يه قانوني ميذاشتم كه كليهء مداحين و نوحه خونها بايد اول برن تست صدا بدن و بعد مشغول به كار بشن . به خدا اگه نوحه خوني براي امام حسين صواب داشته باشه ، صداي نكرهء اين يارو تمام صوابشو تبديل ميكنه به عذاب ! شك ندارم كه روز قيامت به خاطر اينكه محكوم هستم سالي 10-15 روز صداي اين يارو رو تحمل كنم ، كلي از گناهانم بخشيده ميشه !

Monday, April 21, 2003

جمعه رفته بودم کرج . توی خیابون یه اتوبوس شرکت واحد دیدم که راننده اش یک خانم بود و با کمال مهارت داشت رانندگی میکرد !
وقتی رسیدم خونهء داداشم ، اینو به عنوان یه خبر داغ ارائه دادم . اما محکم خورد تو ذوقم ! همه خندیدن و گفتن خبرت قدیمیه ، چون الان چند ماهه که اکثر راننده های خطوط اتوبوسرانی متروی کرج ، خانمها هستن .
کلی احساس خود فمینیسم بینی بهم دست داد و کلی هم حس کردم که کرج داره میشه پاریس ! فقط یه چیزو نفهیدم . چرا کنار دست هر کدوم از این خانمها یه شاگرد رانندهء آقا نشسته ؟ چون همونطور که میدونین آقایونی که رانندهء شرکت واحد هستن ، شاگرد ندارن . لابد ترسیدن خانمها موقع جمع کردن بلیطها دستشون بخوره به دست مردها و مرتکب گناه کبیره بشن .
ضمنا در این اتوبوسها محل نشستن خانمها جلوئه و آقایون عقب میشینن . با این حساب نمیدونم چطوری تونستن این مسئلهء شرعی رو حل کنن که جناب شاگرد راننده تنهائی وسط این همه زن بشینه . شاید هم برای استخدام شاگرد راننده از روش شاهان قاجار استفاده کردن و طرف فقط ظاهرا مرده !

Friday, April 18, 2003

دلم ميخواست يكماه قبل اين مطلبو بنويسم ولي چون شب عيد بود نخواستم از غم و غصه بنويسم .
از موقعي كه يادم مياد با بابام يك رابطهء عاطفي خيلي محكمي داشتم و يك ارتباط دوستانه و صميمي . دقيقا يادمه كه از اولين عواطف دوران نوجوونيم چقدر راحت براش حرف زدم ، و چقدر از تجربياتش استفاده كردم ، به جاي اينكه خودم بخوام تجربه كنم و دچار بحران بشم .
من آخرين فرزند خانواده هستم و اختلاف سني زياد من با پدرم باعث شده بود كه از سالها قبل ، يعني از همون اولين باري كه مرگو شناختم ، هميشه هراس دائمي از دست دادن پدر با من همراه بود . گاهي سر كلاس دانشگاه طوري دلم براش تنگ ميشد كه وسط كلاس بلند ميشدم و ميرفتم بهش زنگ ميزدم تا دلم آروم بگيره . اوايل بچه ها باور نميكردن كه اينهمه بي قراري من براي تلفن كردن به بابامه و فكر ميكردن قضيهء يه عشق پنهانيه . اما بعدها كه موضوع رو قبول كردن ، هميشه بهم ميخنديدن و به نظرشون مسخره مي اومد كه آدم اينجوري دلش واسه باباش تنگ بشه .
وقتي ازدواج كردم ، در شهر ديگه اي ساكن بوديم و خونه مون هم تلفن نداشت . من هر روز ميرفتم مخابرات و به بابا زنگ ميزدم . يكبار مريض بودم و تلفنهاي من 2 روز قطع شد . روز سوم صبح تازه از خواب بيدار شده بودم كه در زدن و بابا از در وارد شد . اون موقع حدود 70 سالش بود و چشمش هم خوب نميديد ، اما دلش طاقت نياورده بود و خودشو رسونده بود كه ازم خبر بگيره .
4 سال قبل ، روز دوم فروردين ماه پدر از بين ما رفت . ما روز 29 اسفند رفته بوديم مسافرت . اونروز از صبح كه بيدار شده بودم يه دلشورهء خاصي داشتم . دلم نميخواست برم مسافرت ، با اينكه هميشه عاشق سفرم . بابا رو شب قبل ديده بودم ولي دلم براش خيلي تنگ شده بود . از همسرم خواهش كردم كه قبل از حركت بريم خونه شون . ولي قبول نكرد ،‌و حق هم داشت ،‌جون همسفرهامون طبق قرار قبلي ساعت خاصي مي اومدن در خونهء ما . وقتي حركت كرديم ، ماشين ما و همسفرهامون به طور مسخره اي با هم تصادف كردن . قرار شد در مدت تعمير ابتدائي چراغ شكستهء ماشين ، ما بريم خونهء بابام . حال همه از اين تاخير گرفته شده بود و من چقدر ذوق زده بودم ! بعدها خدا رو شكر كردم كه بهم فرصت داد كه يكبار ديگه بابا رو قبل از مرگش ببينم . كوتاه بود . قبل از حركت باز هم دلشوره اومد سراغم . انگار يكي بهم ميگفت كه ديگه باباتو نميبيني . از كنار ماشين برگشتم و يه بار ديگه بغلش كردم و محكم بوسيدمش . دو بار ، سه بار ..... ده بار ، نميدونم . اونقدر كه صداي همه در اومد . وقتي سوار ماشين شدم و حركت كرديم ، برگشتم و تا آخرين لحظه اي كه ممكن بود نگاهش كردم . قيافه اش در اون ديدار آخر هيچوقت يادم نميره . پيرهن سفيد و ژاكت آبي با پيژامهء راه راه پوشيده بود و به ستون كنار در تكيه داده بود و با لبخند بدرقه مون ميكرد .
در طول راه سعي كردم به خودم بگم كه اين دلشوره بيهوده ست و ما چند روز ديگه برميگرديم و مثل هميشه بابا رو سالم و سلامت ميبينيم . روز بعد ، براي تبريك سال نو بهش زنگ زدم و صداشو شنيدم . اون شب تا صبح خوابهاي آشفته ديدم . صبح كلافه بودم و خسته . انگار اصلا نخوابيدم . بچه ها رو برداشتم و رفتم لب ساحل كه يه كم هوا بخورم و حالم بهتر بشه . نزديك ظهر كه برگشتم ، ديدم خواهرهام دارن زار زار گريه ميكنن . بعد با بهت فهميدم كه بابا شب قبل رفته .
همه ميدونستن كه من و بابا چه رابطهء عاطفي محكمي داريم . انتظارشون اين بود كه من اين ضربه رو خيلي سخت تحمل كنم .اون موقع دختر كوچيكم شير خوار بود و همه نگران بودن كه شوك اين جريان باعث بشه شيرم خشك بشه و دخترك نوزادم لطمه ببينه . در واقع خودم هم همين فكرو ميكردم و از سالها قبل از رسيدن اين روز وحشت داشتم . اما وقتي پيش اومد ، به طرز عجيبي آروم بودم . دلم خيلي گرفته بود و اشكهام بي صدا ميريخت روي گونه هام . اما نه جيغ زدم و نه بيحال شدم ، اونطوري كه خواهرهام بودن . حتي تمام وسايل و ساكهاي اونها رو هم من جمع كردم . در طول راه ساكت به مناظر سبز اطرافم نگاه ميكردم و از تصور اينكه بابا ديگه نميتونه اينها رو ببينه ، دلم سخت فشرده ميشد .
روز بعد كه جسد كفن پيچ پدرو ديدم ، حس عجيبي داشتم . شايد توصيفش مشكل باشه . اون جسد كه صورتشو باز كرده بودن تا ما باهاش خداحافظي كنيم ، به طرز عجيبي با من غريبه بود .حس ميكردم اون ديگه پدر عزيز من نيست . طوري برام بيگانه بود كه حتي براي خداحافظي نبوسيدمش . به نظرم مسخره مي اومد كه خواهرهام خودشونو روي جسد انداخته بودن و شيون ميكردن و برادرهام هاي هاي زار ميزدن . ميدونستم پدر مرده ، و غمگين و عزادار بودم . خيلي هم زياد . با اينكه هميشه از گريه كردن پيش ديگران بيزار بودم ، اما چشمام اصلا خشك نميشد و تا با دستمال پاكشون ميكردم باز هم خيس ميشدن . اما نسبت به اون جسدي كه تا ديروز باباي خيلي خيلي عزيزم بود ، هيچ تعلق خاطري نداشتم .
وقتي گذاشتنش توي قبر و روش خاك ريختن ، يهو حس كردم بابا كنارم ايستاده . اين حس چنان قوي بود كه بي اختيار سرمو برگردوندم و انتظار داشتم ببينمش .
بعدها كه آرومتر شدم و زمان ، اين مرهم قوي ، درد دلم رو التيام داد ، حس قوي حضور پدرو بهتر درك كردم و فهميدم كه روحش از من جدا نيست . چند نفر از اعضاي خانواده بعدها گفتن كه روح بابا رو ديدن . اما من به ديدن و لمس كردن و خلاصه ارتياط جسماني با روح كه محتاج ابزار جسماني مثل چشمه ، اعتقاد ندارم . ولي در عرض اين 4 سال ، حدودا ماهي يكبار حضور نزديكشو حس ميكنم و در اون لحظه مطمئنم كه پيش منه . براي همين هم در روز خاكسپاريش نسبت به جسدش تعلق خاطري نداشتم . چون واقعا اون جسد ديگه باباي من نبود . درست مثل لباسي كه كهنه شده باشه و بابا بعد از 78 سال پوشيدن ، انداخته باشدش دور . مهم اينه كه خودش همين دور و برهاست .

Monday, April 14, 2003

بعد از قرنها سلام !
خوشحالم كه دوباره دارم به وبلاگم سلام ميكنم . عمر وبلاگ ننويسي من از عمر جنگ كوتاه مدت آمريكا و عراق طولانيتر بود . از يك طرف خوشحالم كه رژيم ديكتاتور صدام سرنگون شده و جنگ زود تموم شده ، از طرف ديگه ناراحتم كه اين تغييرات به جاي اينكه توسط مردم عراق انجام بشه ،‌بوسيلهء آمريكا صورت گرفته .
واقعا جنگ چقدر چيز نفرت انگيزيه . پارسال بود كه ما با عراق مسابقهء فوتبال داشتيم ، و من موقع تماشاي مسابقه فقط به اين فكر ميكردم كه اين جوونهايي كه دارن به عنوان دو تا تيم فوتبال با هم مسابقه ميدن ، چند سال پيش داشتن همديگه رو ميكشتن .
كاش هر وقت دو تا كشور قرار بود با هم بجنگن ، ميرفتن يه مسابقهء فوتبال يا كشتي يا يه چيز ديگه برگزار ميكردن و بازنده و برنده رو همون مسابقه نعيين ميكرد . هر چند كه جنگ به نظر من هيچ برنده اي نداره و هر دو طرف هميشه بازنده ان .
كاش اينجور وقتها يكي مثل آرش كمانگير پيدا ميشد كه جون خودشو در يك تير پرتاب ميكرد و مرز رو تعيين ميكرد . لااقل اينطوري فقط يه نفر ميمرد .
"....شامگاهان
راهجوياني كه ميجستند آرش را به روي قله ها پي گير
بازگرديدند
بي نشان از پيكر آرش
با كمان و تركشي بي تير
آري آري جان خود در تير كرد آرش
كار صدها صد هزاران تيغهء شمشير كرد آرش ......"
قسمتي از منظومهء آرش كمانگير از سياوش كسرائي