Thursday, January 30, 2003

ديشب دلم واسه بابام يه ذره شده بود . خدا رحمتش كنه ، واقعا پدر خوبي بود و من باهاش احساس راحتي ميكردم . واسه همين هم با اينكه 4 سال از رفتنش ميگذره ، هنوز هم براش دلتنگ ميشم . گاهي دلم ميخواد پيداش كنم و سرمو بذارم روي سينه اش و دستامو بندازم گردنش و اون برام حرف بزنه و با موهام بازي كنه .
خلاصه ديشب رفتم خونهء مامانم و شروع كردم به وررفتن با خرت و پرتهاي بابام كه توي يه كارتون بودن . يه دفتر يادداشت پيدا كردم كه چيز جالبي بود . بابام سال 55 و 56 توي مشهد يه ساختمون ساخته بود و همهء مخارج ساختمون رو توي اين دفتر نوشته بود . بعضي از ارقامش واقعا جالب بود . فكر كنم شما هم بدتون نياد بدونين :
دستمزد عمله روزي 35 تومان
دستمزد بنا روزي 120 تومان
بيمهء يكسالهء 14 نفر كارگر ساختماني 2814 تومان
بيل هر عدد 25 تومان
سيمان هر پاكت 14 تومان
آجر فشاري 10000 عدد 1300 تومان
تينر روغني هر عدد 9 تومان
دستگيرهء كمد هر عدد 3 تومان
كاشي ايرانا 220 متر 15000 تومان
جلوي اين آخري توي پرانتز نوشته ( چك در وجه آقاي سپهري ) . يعني اون موقعها 15000 تومن اونقدر پول زيادي بوده كه كسي اونو حمل نميكرده و بابتش چك ميدادن ! جالبه ، نه ؟

Wednesday, January 29, 2003

اندر فوايد روزنامه :
البته واضح و آشكار است كه روزنامه نقشي مهم و حياتي در اجتماع ما دارد . اين نقش به قدري اساسي است كه اصولا ملت ما بدون روزنامه حتي يكروز را هم نميتوانند به شب برسانند . اگر روزنامه نبود ، بسياري از اعمال مهم اجتماع ما امكان پذير نبود و در واقع ميتوان به جرات گفت كه بسياري از كارهاي اجتماع مختل ميشدند . در واقع روزنامه چون خوني است كه هر روز در رگ حيات اجتماع جاري ميشود و بدون آن ، جامعه دچار كم خوني و مرگ ميگردد . ميگين نه ؟ پس تحويل بگيرين :
1 / مصارف خانه داري :
اگه روزنامه نبود خانمهاي خانه دار با چي شيشه پاك ميكردن و خونه تكوني شب عيدشونو تموم ميكردن ؟ چطوري شيشه هاي دود گرفته رو برق مينداختن ؟ ميدونيد چقدر بايد دستمال و مايع شيشه شور مصرف ميكردن ؟ و تازه آخرش هم نتيجهء كار مثل روزنامه تميز از آب در نمي اومد ، چون پارچه كلي پرز ميده و لكهاي شيشه رو خوب نميگيره ، ولي روزنامه كارش حرف نداره .
سبزي پاك كردنو چي ميگين ؟ اگه روزنامه نبود اين اسفناجهاي پر از گل و سبزيهاي كثيفو روي چي ميشد پاك كرد ؟ توي سيني كه جا نميشه و ميريزه زمين . روي پارچه هم كه آخر كثافت كاريه و شستن اون پارچه هم كلي دردسر داره . ولي روزنامه ماهه . بعد از پاك كردن سبزي مچاله اش ميكني و ميندازي توي سطل آشغال و خلاص !
تازه فكر نكنين مصارف روزنامه در خانه داري به همين دو تا خلاصه ميشه . هر وقت آدم سفره رو شسته باشه ، دو تا روزنامه باطله ميندازه به جاي سفره و روش نهار و شام ميخوره . تموم كارهاي ريخت و پاش دار بچه ها مثل نقاشي با آبرنگ و چسب كاري و اينجور چيزها هم در پناه يد پرتوان روزنامه ، بدون هر گونه ضايعات و تلفات انجام ميشه . اگه روزنامه نبود واسه هر كدوم از اين كارها بايد يه فرش خراب ميشد .
2 / مصارف استتاري :
آيا پنجرهء شما پرده ندارد و همسايهء فضول به خانهء شما سرك ميكشد ؟ اصلا غصه نخوريد . روزنامه در خدمت شماست ! مواد لازم :
1 / روزنامه يك شماره ( توضيح : اگه پنجره تون بزرگه حتما كيهان بخريد كه هم ورقهاش زياده و هم بزرگ . اما اگه پنجره تون كوچيك باشه ، يه همشهري يا جام جم هم كارتونو راه ميندازه )
2 / نوار چسب يك عدد
دستور كار : خيلي راحت و آسوده ورقهاي روزنامه را باز كرده و با نوار چسب به پنجره بچسبانيد . مراقب باشيد لبهء روزنامه ها كمي روي هم قرار بگيرند كه درز نداشته بياشه وگرنه همسايهء فضولتون شبها باز هم توي خونه تونو ميبينه . ضمنا اين مورد بيشتر به درد دانشجويان محترم خوابگاه ميخوره .
تازه اگه شيشه تون هم شكسته ،‌تا اطلاع ثانوي ميتونيد به جاش روزنامه بچسبونيد . توصيه ميشه كه در چنين مواردي از روزنامهء چهارلا استفاده كنيد .
دارين واسه همسايهء دست چپي آش ميبرين و نميخواهين دست راستيه بفهمه ؟ كافيه بعد از گذاشتن آش در سيني ، روشو با يك ورق روزنامه بپوشونين !
ضمنا اگه بدهكارين ، موقع خروج از خونه روزنامه رو فراموش نكنين . چون به محض روبرو شدن با طلبكار ميتونيد روزنامه رو بگيريد يه طرف صورتتون كه به سمت طلبكاره ، و بدون شناخته شدن از كنارش رد بشين .
3 / مصارف پليسي :
روزنامه واقعا بزرگترين خدمتگزار پليسه ،و پليس هم همونطور كه ميدونين خدمتگزار اجتماعه . بنابراين طبق اصول رياضيات ، ميشه نتيجه گرفت كه روزنامه بزرگترين خدمتگزار اجتماعه .
توي فيلمها كه ديدين ؟ وقتي قراره يه گانگسترو دستگير كنن ، كارآگاهها اون دور و بر خودشونو به شكل روزنامه فروش سر چهار راه درميارن و كمين ميكنن . بعضي وقتها هم ميشينن روي نيمكت ايستگاه اتوبوس و در حاليكه مراقب اوضاع هستن ، يه ورق روزنامه ميگيرن جلوشون كه يعني ما داريم روزنامه ميخونيم .
تازه غير از اينها ، واسه پيدا كردن قاتلها هم توي روزنامه عكسشو چاپ ميكنن ، همينطور هم عكس جنازه هاي مجهول الهويه رو .
با اين اوصاف اگه روزنامه نبود كار پليس حسابي زار ميشد .
4 / مصارف اداري :
فكر ميكنيد اگه روزنامه نبود كارمنداي اين مملكت ميتونستن 30 سال آزگار توي يه اتاق بيكار بشينن ؟ مگه چقدر ميشه چائي خورد ؟ كي طاقت مياره كه روزي 7-8 ساعت بيكار بشينه ؟ فقط به يمن وجود روزنامه هاي مجاني كه به ادارات ميدن ، كارمندان گرامي ميتونن سر خودشونو گرم كنن ، جدول حل كنن ، قيمت سكه و دلار رو كه هيچوقت چشمشون بهش نمي افته بفهمن ، و از همه مهمتر اينكه خبردار بشن كه تورم در سال جاري كاهش پيدا كرده و تازه قراره حقوقشون هم اضافه بشه . اگه كارمندها اينا رو نخونن از كجا ميتونن بفهمن كه جزو خوشبخت ترين اقشار اجتماع هستن ؟ همين چيزهاست كه كارمندها رو ترغيب ميكنه كه بتونن سي سال عمرشونو توي يه اتاق بگذرونن . چي خيال كردين ؟
تازه كارمندها وقتي نهارشونو گرم ميكنن ، با روزنامهء چند لا از روي گاز ورش ميدارن كه دستشون نسوزه . اگه روزنامه نبود كار بيمارستان سوانح و سوختگي چند برابر ميشد .
5 / مصارف انداختني :
انواع اجناس بنجل از ماشين گرفته تا لوازم خونگي و اينجور چيزها رو بوسيلهء روزنامه ميشه فروخت . فقط كافيه يه تلفن بزني و يه آگهي بدي . حتي ميشه هر چند سال يكبار حراج خونگي ترتيب داد و همهء آشغالهاي موجود در خونه رو به خلق الله قالب كرد و به جاشون چيزهاي جديد خريد . تازه خود همين آگهيها هم انداختني هستن . چون ويزيتورهاي محترم با زبون چرب و نرمشون شما رو كاملا مجاب ميكنن كه با اين آگهي حتما به مقصودتون ميرسين . خلاصه در اين فعل و انفعال يه عدهء زيادي از اقشار اجتماع نون ميخورن و خلاصه از اين حرفها ديگه .
6 / ايجاد سر و صدا : فكر كردين روزنامه رو تكون ميدن و با خش خش كاغذش سر و صدا درميارن ؟ نخير ابدا ! هر وقت لازم بياشه كه سر مردم يه جوري گرم بشه و حواسشون به يه طرفهائي نره ، يه روزنامه رو توقيف ميكنن . اينطوري خيلي راحت و پاكيزه يه 3-4 روزي حواس مردم پرت ميشه و فكر و ذكرشون ميره دنبال روزنامهء توقيف شده تا آبها از آسياب بيفته و اين وسط يه عده اي به اون چيزي كه ميخوان ميرسن . تازه بعدش اگه لازم شد ميشه دوباره اون روزنامه رو آزاد كرد .
مصارف روزنامه خيلي بيشتر از اينهاست كه من نوشتم . ولي نميشه كه همه شو من بنويسم . بقيه اشو بايد خودتون بگردين پيدا كنين . ولي خلاصه يادتون نره كه اگه روزنامه نبود اجتماع ما حسابي فلج ميشد .

Tuesday, January 28, 2003

چه باروني ! هواي شمال اومده اينجا !
يادش به خير اونوقتها كه دور از چشم مامان پامونو تا مچ ميكرديم توي چاله هاي كوچولوي آب بارون !
راستي چرا الان كه هيچكس نيست كه آدمو دعوا كنه كه تو خيابون صاف راه بره و پاشو نكوبه توي آبها و خودشو خيس نكنه و اينجور چيزها ، آدم اصلا از اين كارها نميكنه ؟ فكر كنم تمام جذابيت اون كارها به خاطر ممنوعيتشون بوده .

Monday, January 27, 2003

اون وقتها كه ما بچه بوديم خوراكيهامون فقط پفك بود و كيك و بيسكويت گرجي و گاهي هم ذرت بو داده كه مامانمون خودش توي خونه درست ميكرد .
اما بچه هاي اين دوره دنبال شكلات هوبي و بيسكويت كرمدار فرانسوي و پفك نمكي ساخت دوبي و پاستيل تركيه اي و چوب شور آلماني هستن .

اون وقتها كه ما بچه بوديم ماشينهاي دور و برمون فقط پيكان و ژيان و پژو و بنز و ب ام و و اپل بودن .
اما بچه هاي اين دوره غير از اونهائي كه اون بالا نوشتم ، سمند و زانتيا و هيوندا و خلاصه هزار جور اسم عجيب غريب ديگه رو هم ميشناسن .

اون وقتها كه ما بچه بوديم تلويزيون فقط يه كانال داشت كه اون هم روزي نيم ساعت كارتون سياه و سفيد نشون ميداد و ما ميمرديم واسه ديدن باگز باني و تنسي تاكسيدو با آقاي ووپي و ميكي ماوس ( كه بهش ميگفتيم ميكي موز !) و اون آخرها هم سوپر من .
اما بچه هاي اين دوره غير از 5-6 تا كانال ايران كه هر كدومشون روزي چند ساعت برنامه كودك پخش ميكنن ،‌ماهواره هم دارن با كانالهائي كه دائم برنامه كودك پخش ميكنه ، و تازه فيلم ويدئويي كارتوني هم ميخوان و اگه دو روز از بيرون اومدن آخرين فيلم هري پاتر بگذره و نبيننش ، دادشون ميره هوا !

اون وقتها كه ما بچه بوديم بيشتر تعطيليها يا مهمون بوديم و يا مهمون داشتيم . با عمه و خاله و عمو و دائي و پسرخالهء مادربزرگ همسايهء دائيمون هم رفت و آمد داشتيم و همهء خانواده ها هم چند تا بچه داشتن و ما تمام هفته منتظر روز تعطيل و اين مهمونيها بوديم .
اما بچه هاي اين دوره غير از چند تا فاميل نزديك سال تا سال كسي رو نميبينن و عادت كردن تعطيليها رو پاي تلويزيون و اينترنت بگذرونن يا برن پارك و سينما و جشنوارهء تئاتر كودك .

اون وقتها كه ما بچه بوديم اسباب بازيهامون چند تا عروسك و تفنگ و كاسه بشقاب و اينجور چيزها بودن .
اما بچه هاي اين دوره گيم و آدم آهني و فضا نورد باطري دار و ماشين پليس آژير دار و تفنك ليزري و عروسك آواز خون و اينجور چيزها دارن و هر روز هم يه مدل جديد اضافه ميشه .

اون وقتها كه ما بچه بوديم مدرسه مون بغل خونه مون بود و ظهر كه تعطيل ميشديم در 3 سوت ميرسيديم خونه و دوان دوان سر سفرهء نهار حاضر ميشديم كه همه جمع بودن .
اما بچه هاي اين دوره ميرن اونور دنيا مدرسه و با سرويس ميان خونه و قبل از مامان باباشون ميرسن خونه و نهارو گرم ميكنن تا اونها برسن !

از همهء اين حرفها گذشته ،
اون وقتها كه ما بچه بوديم زندگيها يه صفا و محبت و صميميت ديگه اي داشت و يه جور ديگه اي به آدم ميچسبيد كه فكر ميكنم به بچه هاي اين دوره اونقدر نميچسبه . نميدونم ، شايد هم اون موقعها چون ما بچه بوديم و درونمون صاف و بي غل و غش بود ، همه چيزو همون جوري ميديديم .

Sunday, January 26, 2003

امروز بارون مياد ، و هر وقت بارون مياد چقدر دلم آروم و سبك ميشه .
درست عين اينكه بعد از يه غصهء طولاني نشسته باشم و زار زار گريه كرده باشم .
انگار باريدن آسمون با باز شدن دل من يه رابطه اي داره .

Saturday, January 25, 2003

همه ميگويند :
برايت خواهم مرد ،
شبي خودم را عاشقانه فدايت خواهم كرد ،
روزي خودم را در مقدمت قرباني خواهم ساخت .
اما من ميگويم :
برايت زندگي خواهم كرد ،
شبهايم را از شوق حضور تو نوراني ميكنم ،
و روزهايم با ياد تو رنگ مي گيرد و پر شورتر از هميشه آغاز ميشود ،
پر از شور زندگي كردن و زنده ماندن .

Thursday, January 23, 2003

بعضي ازروزها صبح كه از خواب بيدار ميشم يه حالي دارم كه انگار منو با چسب اوهو چسبوندن به رختخواب ! با حال و روزي كه تكون دادن حتي يه انگشت هم برام از كوه كندن سخت تره ، چشمامو ميبندم و سعي ميكنم بخوابم . اما ساعت سمج تر از اين حرفهاست و بلا انقطاع ميگه : ديدي دي ديد ! ديدي دي ديد !!! .....
واقعا ساعت هم ساعتهاي قديم . 30 ثانيه زنگ ميزدن و بعد كوكشون تموم ميشد و زنگ نميزدن ديگه . ولي اين علم الكترونيك لعنتي فقط بلده مزاحمت درست كنه . ساعت ديجيتال مسخره تا صبح قيامت زنگ ميزنه .
صداش بين خواب و بيداري و در حاليكه دارم خواب ميبينم با دخترم سوار تاب شديم ، دوباره چرتمو پاره ميكنه . تاب سواري خيلي كيف داره . مخصوصا توي اون پارك بارون خورده اي كه ما توش بوديم . درست در لحظهء هيجان انگيز پائين اومدن تاب كه خودمو آماده كرده بودم كه دلم بريزه پائين ، ويز ويز اين ساعت لعنتي بيدارم كرد . دلم ميخواد بزنم توي سرش ، و همين كارو هم ميكنم . صداش خفه ميشه و بلافاصله خوابم ميبره . اين دفعه براي اينكه وجدانم راحت بشه ، خواب ميبينم كه پاشدم دارم نماز ميخونم . وقتي با اين خواب سر خودمو شيره ماليدم ، خيالم راحت ميشه و فوري ميرم جاهاي ديگه . داشتم توي بزرگراه با سرعت رانندگي ميكردم و يه نوار خوشايند هم توي ضبط ماشين ميخوند . اما يهو انگار يه پارازيت افتاد توي صداي نوار . يه چيزي داشت ويز ويز ميكرد . بعد از خواب پريدم . اووووووووف ! لعنتي ! باز هم ساعت بود كه بعد از 5 دقيقه زنگ زده بود . بي شعور آخه به تو چه كه من ديرم ميشه ؟ اصلا امروز نميخوام برم سر كار . نماز هم نميخونم . ظهر قضاشو ميخونم . خفه شو ! كثافت !
دوباره ميزنم تو سرش و ميخوابم . اين دفعه خوابام هچل هفته و معني مشخصي نداره . يعني با اينكه خوابم برده ، ولي يه كمي هم بيدارم . خواب ميبينم مهمون اومده اما من رفتم پيك نيك ! اونجا هم نشسته بودم پشت مونيتور و داشتم يه چيزي رو سرچ ميكردم ! خلاصه از اينجور خوابهاي عذاب آور . اين دفعه كه ساعت زنگ ميزنه ، مثل دفعه هاي قبل عصباني نميشم . هر چند كه هنوز هم كاملا خوابم مياد ، اما ديگه ميدونم كه بايد پاشم . كمانكشه ميكنم و به زور بلند ميشم . به محض اينكه وضو ميگيرم و خوابم ميپره ، تازه يادم مي افته كه يه خروار كار دارم . ديشب ظرفها رو نشستم ، نهار هم درست نكردم . قرار بود امروز يه خورده زودتر بيدار شم و اين كارها رو بكنم .
ياد اين چيزها كه مي افتم به كلي خوابم ميپره . مثل برق نماز ميخونم و مطمئنم كه نه تنها خودم ، بلكه فرشته هاي بارگاه خدا كه مامور وصول نماز مردم هستن هم نميفهمن كه من چي خوندم . تازه فكر كنم آفتاب هم زده بود ، چون هوا خيلي روشن بود . از دست خودم عصباني هستم و به خودم ميگم : دخترهء تنبل ! تابستون ميگيري ميخوابي و ميگي نميتونم ساعت 4 صبح بيدار شم نماز بخونم . الان ديگه چي ميگي نكبت ؟ آفتاب بعد از ساعت 7 درمياد . ولي باز هم تو تنبل بزرگ نمازت قضا ميشه . مجبوري تا بوق سگ بيدار بموني ؟ خوب شب مثل بچهء آدم بگير بخواب كه صبح عين مرده ها نچسبي به رختخواب . حالا نهار چي ميخواي به اين دو تا طفلك بدي ؟ ميمردي اگه ديشب يه چيزي ميذاشتي توي آرامپز ؟ بي فكر ! تنبل ! خوابالو ! به درد نخور !
وقتي خوب خودمو دعوا ميكنم و يه خورده دلم خنك ميشه ،‌ با سرعت نور شروع ميكنم به انجام كارها . شكر خدا كه همونقدر كه تنبل و خوابالوئم و صبحها ميچسبم به رختخواب ، عوضش كار كردنم هم سريعه و در سه سوت همه چيز روبراه ميشه . تا چائي دم بكشه ، بچه ها لباس پوشيدن و دست و صورت شستن و لوبيا پلو هم توي پلوپز داره دم ميكشه . چقدر چيز نازنينيه اين پلوپز ! مخصوصا در يه همچين مواقعي !
با وجود تمام تلاشها ، اززمان يكربع خواب اضافهء بنده فقط نصفش جبران شده و موقعي كه از خونه ميريم بيرون ، 7 دقيقه از هميشه ديرتره . در نتيجه بچه ها 7 دقيقه دير ميرسن مدرسه ، و بعد به دليل اين 7 دقيقه كه تنبلهائي مثل من از خونه شون دير اومدن بيرون ، خيابون ترافيكه و 3 تا چراغ بايد بموني تا از چهار راه رد بشي ، در نتيجه 25 دقيقه دير ميرسي سر كار .
وارد كه ميشي 3 نفر منتظرت نشستن . لبخند گناهكارانه اي ميزني و مثل بچه ها تيز و فرز ميگي : سلام !
اونها نفس عميقي ميكشن و بدون لبخند جوابتو ميدن : سلام .
دوباره احساس گناه ميكنم و تصميم ميگيرم كه امشب حتما حتما حتما زود بخوابم كه صبح خواب نمونم . اما در همون لحظه مطمئنم كه اين از اون تصميماتيه كه حداكثر 3 روز برقرار ميمونه . محاله كه من بتون تا آخر عمرم شب زود بخوابم . به قول شاعر :
وعده كردم كه دگر مي نخورم در همه عمر
به جز از امشب و فردا شب و شبهاي دگر

Tuesday, January 21, 2003

از عادات بزرگان (2) :
باز هم از برنارد شاو :
يكروز خانم پولدار و متكبري كارت دعوتي براي شاو فرستاد و روي آن نوشت : من روز پنجشنبه از ساعت 4 تا 6 در خانهء خود خواهم بود .
شاو زير كارت نوشت : من هم همينطور !
و كارت را پس فرستاد !

Monday, January 20, 2003

از عادات بزرگان (1) :
در زمان كودكي برنارد شاو ، يكروز دوستش به خانهء آنها آمد . مادر بزرگ او مشغول خواندن يك كتاب دعا بود . دوست برنارد پرسيد : مگه مادربزرگت هم درس ميخونه ؟
- نه ، فقط داره خودشو براي كنكور ورودي بهشت آماده ميكنه !

Sunday, January 19, 2003

يكي بود يكي نبود
يه دختر كوچولوي 5 ساله بود كه كنار خيابون داشت گدائي ميكرد . يه پيرهن نه چندان كلفت تنش بود و دستاي كوچولوش كه جلوي اين و اون دراز ميكرد ، از سرما سرخ شده بودن . لپهاش از سرخي سرما به سياهي ميزد . صورتش كه معلوم بود يه زماني سفيد بوده از كثيفي هم سياه شده بود و عين يه تخم مرغ رنگ كردهء هفت سين بود كه يه روسري خيلي گنده سرش كرده باشن .
باباي دختره معتاد بود و مامانش هم مريض بود و بچه رو مجبور كرده بودن بره گدائي و خرج خونه رو دربياره . اگه بدون پول ميرفت خونه ، كتكش ميزدن .
چه قصهء تكراريه ، نه ؟ همه تا حالا صد بار شنيدنش . لابد آخرش هم يا دختره كنار خيابون از سرما ميميره (‌با اقتباس از داستان دخترك كبريت فروش ) ، يا به طور معجزآسائي يه ناجي افسانه اي از راه ميرسه و يه گوني پول مياره و وضع زندگي دختركو سر و سامون ميده و باباشو وادار ميكنه كه ترك كنه و مامانش هم خوب ميشه و هر دوشون ميرن سر كار و دختره هم با روپوش تميز ميره مدرسه .
هر دوتاش خيلي خسته كننده ست ، نه ؟ خواننده حوصله اش سر ميره و با خودش ميگه اين چرنديات تكراري چيه نوشتن . پس حالا تكليف اين دخترك كه كنار خيابون منتظره ببينه بقيهء قصه چي ميشه چيه ؟ نميشه كه همينطوري وسط قصه ولش كرد به امان خدا .
آهان فهميدم . توي قصه ها راحت ميشه زمانو جا به جا كرد . بنابراين : 10 سال گذشت . شايد هم 12 سال .
كنار خيابون ديگه دختركي نبود كه گدائي كنه . اما يه زن جوون كه حدودا پونزده شونزده سالش بود ، و يه بچهء چند ماهه توي بغلش بود كه لباس مناسبي نداشت و گونه ها و دستهاش از سرما قرمز شده بود . شوهرش كجا بود ؟ يه چهار راه بالاتر داشت كنار خيابون سيگار ميفروخت و چرت ميزد . از قيافه اش ميباريد كه چه مرگشه .
باز هم 5-6 سال گذشت .
اين دفعه ديگه زنه مشغول گدائي نبود . چون مريض شده بود و پول نداشت بره دكتر و افتاده بود توي يه رختخواب پاره پوره توي يه اتاق اسقاط اجاره اي . شوهرش هم عملش رفته بود بالا و ديگه نميتونست سيگار بفروشه . براي همين داشت كنار همون اتاق چرت ميزد . اما يه دخترك 6 ساله كنار خيابون داشت گدائي ميكرد . سردش بود و گرسنه بود . گاهي دستشو ميكرد توي جيبش و سكه ها رو لمس ميكرد و تصميم ميگرفت بره از بقالي اونور خيابون يه كيك بخره و بخوره . اما تا يادش مي افتاد كه اگه كم پول ببره خونه چي ميشه ، منصرف ميشد .
..........
بقيهء داستانو بگم ؟ يا خودتون ميتونين حدس بزنين ؟ ميدونم چه حدسي زدين . 10 سال بعد دختره بچه به بغل مشغول گدائيه و شوهر معتادش داره چرت ميزنه . اما اين دختره اينجوري نشد . گوش بدين :
10 سال گذشت . كنار اون خيابون ديگه هيچكس گدائي نميكرد . اما يه دختر نوجوون خوشگل با آرايش غليظ و رفتارو پوشش نامناسب كنار خيابون وايستاده بود . 5 دقيقه هم طول نكشيد كه يه ماشين مدل بالا جلوي پاش ترمز كرد و دختره با لبخند عشوه آلودي كه صد برابر خوشگلترش كرده بود ، سوار شد . ماشين از جا كنده شد و دور شد .
خوب بعدش چي شد ؟ چه ميدونم بابا . اصلا به من چه بشينم اينجا فسفر مغزمو به كار بگيرم كه بفهمم كار اين دختره و نسل بعديش به كجا كشيد ؟ واسه خودم عجب گرفتاري درست كردم ها . انگار اين داستان تا ابد تمومي نداره . ولي خوب بالاخره بايد داستانو يه جوري تموم كرد . حالا چه خاكي به سرم بريزم ؟
اصلا ميدونين چيه ؟ اون ماشين مدل بالاهه كه دختره رو سوار كرد ، يه بچه پولدار تحصيل كردهء مومن و خيلي خوب و آقا بود كه اصلا و ابدا هيچ قصد بدي نسبت به دختره نداشت . فقط عاشقش شده بود ! واسه همين فوري با دختره عروسي كرد و تا آخر عمر به خوبي و خوشي زندگي كردن !!!!!
قصهء ما به سر رسيد
كلاغه به خونه اش نرسيد .
بالا رفتيم ماست بود
قصهء ما راست بود
مخصوصا پاراگراف آخرش !

Saturday, January 18, 2003

من امروز دلم گرفته . هوا سرد و غبار آلوده و شوفاژ هم خرابه .
دلم واسه دختركم تنگ شده .
كاش الان سر كار نبودم و دختركم هم توي مهد نبود ، و الان توي خونه كنار بخاري نشسته بوديم ، و اون دو تا بازوي سفيد ملوسشو دور گردنم حلقه كرده بود و برام شيرين زبوني ميكرد ....

Thursday, January 16, 2003

از در بند كه وارد شد ، به چهره هاي ناشناس دور و برش كه با دقت نگاهش ميكردن لبخند زد و بعد چادرشو از سرش برداشت . نگاهي به دور و برش انداخت و گفت : چقدر ميله اينجاست . انفرادي همش ديواره ، اما اينجا ميله .
كسي جواب نداد . همه داشتن قدم ميزدن . تنها يا دوتائي . كسي وقت نداشت بايسته . اومدن يه زنداني جديد چيز عادي بود . حتي اگه آشنا بود و قبلا باهاش كلي دل داده بودي و قلوه گرفته بودي . آخه اينجا فرق ميكرد .
چند لحظه وسط بند ايستاد و بعد پرسيد : سلول 14 كدومه ؟
يكي از اونهائي كه با سرعت داشتن قدم ميزدن با دست به ته بند اشاره كرد و دور شد .

هوا تاريك و روشن بود كه دستي تكونش داد : پاشو ، الان آفتاب ميزنه .
چشمانش را باز كرد و با گيجي پرسيد : خوب بزنه چي ميشه ؟
ـ نماز نميخوني ؟
با خونسردي لبخند زد و گفت : نه !
بعد در فاصلهء 1 ثانيه دوباره به خواب رفت .
اون كه بيدارش كرده بود تنها چيزي كه به فكرش رسيد اين بود كه حتما عذر شرعي داره . اما همون روز سر صبحونه خودشو لو داد . در حاليكه چائي را در ليوان پلاستيكي قرمز به هم ميزد پرسيد : شماها همه تون مجاهدين ؟
يه نفر پوزخند زد و گفت : بوديم !
- يعني اينجا چپي ندارين ؟ انگار همه تون نماز ميخونين .
32 جفت چشم با بهت بهش خيره شدن . چند ثانيه منتظر جواب موند و بعد لبخند زد . انگار تحت هيچ شرايطي نميتونست لبخند نزنه .

بچه ها با ايما و اشاره و گوشه و كنايه و به زبون بي زبوني بهش ندا رو داده بودن كه بند آنتن داره ، ولي عين خيالش نبود . با كمال خونسردي تا هر موقعي كه دلش ميخواست ميخوابيد . يه روز كه دستش خيس بود و آب دستش چكيد روي سجادهء يكي از بچه ها ، طرف نمازشو شكست و سرش داد كشيد : سجاده مو نجس كردي . كافري ، نجسي . گمشو يه گوشه بشين ديگه .
همه فكر ميكردن الان دعوا ميشه .
لبخند زد وگفت : ببخشيد !
و شر خوابيد .
يه هفته بعد خواستنش زير هشت . همه ميدونستن حكمش اومده و منتظر نتيجه بودن . وقتي برگشت ، روي صورتش لبخند گنگي بود . مثل هميشه . نگاهها پرسشگر بودند و بالاخره يكي پرسيد : چقدر ؟
لبخندش غليظ تر شد و گفت : حدس بزن !
يه سال ؟ دو ؟ سه ؟ بيشتر ؟ از زهرا هم بيشتر ؟ از رامك هم ؟ .........از .... از پروين هم ....بيشتر ....؟؟؟؟
پروين 30 سال محكوميت داشت . بنابراين شك نبود كه حكمش ابد بود . اما باز هم لبخند زد و گفت : نه !
- پس ......
- درسته . خودشه . نترس بابا بگو ، نميگي خودم بگم . اعدام .
باز هم لبخند زد . هيچ چيز در حالت صورتش عوض نشده بود .

هنوز آفتاب درست پهن نشده بود . با يكي از بچه ها لب باغچهء هوا خوري نشسته بودن و بحث ميكردن . مدتها بود كه بحث ميكردن . هر منطق و استدلالي كه براي وجود خدا شنيده بود رد كرده بود . رفيقش ديگه بريده بود . با درموندگي گفت : آخه اصلا همهء اينا به كنار . تو بايد وجود خدا رو در درون خودت حس كني . بايد از ته دلت حسش كني . محاله كه نكني . چطور ميتوني بگي نيست ؟
بعد از دهانش پريد : فوقش تا يه ماه ديگه زنده اي . وقت نداري . بايد بشناسيش ،‌قبل از اينكه بري .
لبخند زد و گفت : خوب وقتي مردم ، ميرم اون دنيا و اگه ديدم هست ، قبولش ميكنم !
رفيقش حرفو روي هوا قاپيد و گفت : ديدي ، حالا ديدي خودت هم قبول داري كه بعد از اينجا يه زندگي ديگه هست ؟ ته دلت قبولش داري . نميتوني انكار كني . هر چقدر هم با زبون بگي نه ، دلت ميگه آره . آره ، آره ، آره !
جواب نداد و حتي لبخند هم نزد . صورتش كاملا متفكر بود .

صبح كه بچه ها براي نماز بيدار شدن ، توي رختخوابش نبود . توي سلول و دستشوئي و راهرو هم نبود . بالاخره پيداش كردن . گوشهء بهداري داشت نماز ميخوند . صورتش خيس از اشك بود و يه حالي داشت كه انگار از دور و برش هيچي نميفهميد . نماز طولانيش كه تموم شد ، يكي بهش گفت : قبول باشه .
لبخند زد و از ته دل گفت : قبول حق باشه .

يه ساعت بعد مسئول بند صداش كرد زير هشت . خبرها چقدر زود ميرفت بالا . بهش گفته بودن كه با توجه به تغييرات درونيش ميتونه بره بازجوئي مجدد و همكاري و حكم جديد و .....
يكي پرسيد : چي گفتي ؟
لبخند زد و ساكت ماند .

يه روز صبح هنوز آفتاب نزده بود كه صداش كردن . با كليهء وسايل . معنيش فقط دو تا چيز ميتونست باشه . رفتن با كليهء وسايل يا براي آزادي بود و يا براي اعدام .
بچه ها بي قرار و منتظر بودن . معمولا 10 دقيقه طول ميكشيد كه وصيت نامه بنويسه و بقيهء كارها . زمان از يكربع كه گذشت ، در دلها نور اميدي درخشيد . بعد ، صداي شليك همزمان چند تا گلوله سكوت رو شكست ، و چند لحظه بعد صداي يك تك تير . تير خلاص .
يكي از بچه ها روي زمين نشست و زير لب گفت : خدا رو شكر كه قبل از رفتنش خدا رو ديد .

Wednesday, January 15, 2003

اين داستانك رو يه جائي خوندم ولي يادم نيست نويسنده اش كي بوده . براي همين بدون توجه به كپي رايت و بدون ذكر منبع و نام نويسنده بازنويسيش ميكنم :
مرد ر وي تخت بيمارستان به هوش آمد . همه جاي بدنش ميسوخت . پرستار بالاي سرش آمد و گفت : شما از بمباران اتمي هيروشيما جون سالم به در بردين . الان بعد از دو روز به هوش اومدين . واقعا خدا بهتون رحم كرده .
مرد پرسيد : من كجا هستم ؟
- در ناكازاكي .
..........

Tuesday, January 14, 2003

امروز اين كامپيوتر من قاط زده بود و يه كارهائي ميكرد كارستون !
صبح ديدم هيچ كدوم از برنامه هاي آفيس باز نميشه . يعني باز ميشد ، اما بعد از 10 ثانيه خود به خود بسته ميشد !
اول اومدم آفيس رو آن اينستال كردم و بعد دوباره نصبش كردم ، درست نشد . چون با وورد كار داشتم ، اومدم آفيس 97 نصب كردم ، ديدم شكر خدا مشكلي نداره و باز ميشه . بازش كردم ديدم فارسي نمينويسه ! فارسي نگكار سيستممو دوباره نصب كردم و مشكل حل شد . كارهاي فارسيمو انجام دادم و بعد خواستم يه چيز انگليسي تايپ كنم ، ديدم انگليسي نمينويسه !!! رفتم از كنترل پانل زبان اضافه كنم ، گفت سي دي ويندوز رو بذار . سي دي رو گذاشتم ، كليد سي دي رو خواست ، و من نميتونستم كليد رو اونجا تايپ كنم ، چون فارسي نوشته ميشد ! رفتم توي يه كامپيوتر ديگه كليد رو تايپ كردم وريختم روي ديسكت و اومدم اونجا كپي كردم .
بالاخره كامپيوترم دوباره انگليسي دار شد و يه نفس راحت كشيدم . بعد گفتم براي رفع خستگي و فراموش كردن اين همه دردسر برم چند دقيقه آنلاين بشم . اما اين دفعه اينترنت اكسپلوررم كار نميكرد ! يعني وقتي وصل شدم ، هيچ نوع فعل و انفعال اينترنتي صورت نگرفت . هيچ كدوم از دكمه هاي نوار ابزار و منوها و اينا هم كار نميكرد .
ديگه واقعا كفرم دراومده بود و نزديك بود با مشت بزنم توي صورت اين يار قديمي و بفرستمش به درك . بعد ديدم عصباني شدن اصلا صرف نداره . چون از يه طرف روا نيست كه آدم همدم ديرينه اش رو كتك بزنه ، از طرف ديگه صورت يار اگه بشكنه دستمو ميبره ! ضمن اينكه كلي هم به خرج مي افتم .
خلاصه كلي نازشو كشيدم ، كامپوننتهاش رو دوباره ميزون و مرتب كردم و بعد هم مجبور شدم اينترنت اكسپلوررو دوباره نصب كنم تا بالاخره درست شد .
من از ساعت 8 صبح پاي كامپيوتر بودم و تا بيام اين كارها رو بكنم شده بود نزديك 1 بعد از ظهر . كارم كه تموم شد و با رضايت نفس عميقي كشيدم ، ديدم آفيسم باز نميشه !!!! يعني برگشتيم سر خونهء اول !
ميدونم كه اين ويندور بيچاره بيشتر از ظرفيتش كار كرده و رو به موته ، ولي كي حالشو داره اين همه برنامه رو بريزه رو سي دي يا درايوهاي ديگه و سيستمو فرمت كنه ؟ بعد دوباره اونها رو نصب كنه و ......
از همه مهمتر اينكه من تا حالا ويندوز نصب نكردم و ميترسم نتونم اينكارو بكنم . از قديم گفتن لنگه كفش كهنه در بيابون نعمته . بنابراين فعلا بايد با همين ويندوز ساخت .

Monday, January 13, 2003

آدمها روي اينترنت دقيقا خود خود خودشون هستن .
هر چند كه ممكنه به نظر بياد كه يه عده روي شبكه شخصيتي متفاوت با اونچه كه در دنياي عادي دارن براي خودشون ساختن ، اما واقعيت اينه كه اينجا آدمها صافتر و حقيقي تر از خودشون در دنياي واقعي هستن .
چرا ؟ چون اينجا قيد و بندهاي دنياي واقعي وجود نداره . اينجا به خاطر شخصيت و رفتارت بهت پوئن و امتياز مادي نميدن ، اگه به مذهب گرايش داري كسي نميتونه ازت بگيره ، اگه لا مذهبي كسي دارت نميزنه ، و سرزنشها و جر و بحثهاي آنلاين هم فقط تا زماني ادامه داره كه خودت ميخواهي ، و به محض اينكه حس كردي زيادي دارن سرزنشت ميكنن ميتوني با يه كليك همه جيزو ببندي و تمومش كني . حتي اگه لازم شد ميتوني دفعهء بعد با يه اسم ديگه و با يه شخصيت جديد حاضر بشي و هيچكس هم نفهمه كه تو خودتي !
همهء اينها يه حس آزادي در وجود آدمها ايجاد ميكنه و باعث ميشه كه تمام قيد و بندهاي دنياي واقعي رو بذارن كنار و بدون هيچ ملاحظه و پرده پوشي ، خودشون باشن . در واقع اينجا محل ارائهء درون عريان آدماست . جائي كه روحها ميتونن بدون نياز به مخفي كاريهائي كه مختص زندگي ماديه ، با هم ارتباط برقرار كنن و از وجود هم لذت ببرن . اينجا محافظه كاري لازم نيست ، براي همين معتقدم كه همه بيشتر از هر جاي ديگه اي خودشونن . بنابراين با توجه به اوضاع و احوال دروني آدمها روي شبكه ميشه گفت : دنياي واقعي اينجاست و دنياي مجازي اون زندگي عاديه كه ما از صبح تا شب باهاش درگيريم !

Sunday, January 12, 2003

امروز بعد از مدتها گذارم افتاد به وبلاگ احسان پريم . ديدم اولا يه تمپلت خوشگل گذاشته روي وبلاگش كه ازش خيلي خوشم اومد . احسان يه چيزي شبيه يه داستان كوتاه در مورد دو تا دوست كه در اتوبوس يكيشون خوابيده نوشته . خيلي جالبه .

Thursday, January 09, 2003

همهء عالم وآدم دارن از 11 سپتامبر حرف ميزنن . چه سالگردش باشه و چه نباشه . مرتب در موردش مقاله مينويسن و سخنراني ترتيب ميدن و شعر ميگن و آواز ميخونن . به همهء زبونهاي دنيا . از فارسي گرفته تا انگليسي و ......
من كاملا قبول دارم كه جريان 11 سپتامبر يه فاجعهء بزرگ انساني و يك جنايت فراموش نشدني بوده . ولي مگه تنها فاجعهء دنيا همينه ؟ چرا هيچكس از بچه هاي مظلوم فلسطين كه سالهاست بيگناه به خاك و خون كشيده ميشن حرفي نميزنه ؟ يا لااقل اگر هم حرفش زده ميشه ، در اين بعد اساسي و هميشگي نبوده و نيست .
چرا راه دور بريم ، همين بغل گوش خودمون ، هنوز كسي يادش هست كه در حلبچه چه اتفاقي افتاد ؟ عكسهاش يادتونه ؟ نوزادي كه در آغوش مادرش شير ميخورد و هر دوشون همونطوري بدون فرصت براي هيچ عكس العملي مرده بودن . پدر و پسري كه روي زمين جون داده بودن ، در حاليكه دستهاشونو به طرف هم دراز كرده بودن و تا آخرين توان سعي كرده بودن دست همديگه رو بگيرن ، اما مرگ اونقدر سريع رسيده بود كه فرصت نكرده بودن .
روزهاي موشك بارون تهران يادتونه ؟ در گيشا جشن تولد يه بچه موشك خورد و 22 تا طفل زير 7 سال در يك لحظه رفتن . شايد در لحظه اي كه داشتن با خوشحالي ميرقصيدن يا كادو باز ميكردن يا هيجان شمع فوت كردن توي صورتهاشون ديده ميشد .
يا اصلا از جنگ كه بگذري ، همين الان صدها انسان ، چي دارم ميگم ، ميليونها انسان در دنيا گرسنه ان و بيمارن و دارن تلف ميشن .
واقعا فجايع تاريخ هم ابر قدرتي و جهان سومي دارن واون جناياتي كه در مملكت ابر قدرتها اتفاق مي افته ، تا ابد موندگاره و لزش ياد ميشه . اما انگار جون ضعفا از اونها كمتر مي ارزه و ارزش نداره كه سالها ازش ياد بشه .
بيخود نيست كه ميگن فلاني خونش از ما رنگين تره !

Wednesday, January 08, 2003

واسهء دخترم تخم مرغ شانسي خريده بودم . هيجان انگيزترين نقطهء ماجرا لحظه ايه كه دخترم شكلات روي تخم مرغ رو خورده و با لب و لوچهء قهوه اي روبروي من نشسته و منتظره كه من در اون تخم مرغ زرد پلاستيكي رو باز كنم و محتوياتشو بيارم بيرون و از عكسش معلوم بشه كه چيه . البته ناگفته نمونه كه خودم هم كمتر از اون هيجان زده نيستم !
خلاصه محتويات تخم مرغ شانسي اومد بيرون و از روي عكسش معلوم شد كه يه لودره . نه ، فكر كنم گريدر بود ، من هميشه اين دو تا رو با هم اشتباه ميگيرم . اوني كه چرخهاش لاستيك نداره و مثل چرخ تانك ميمونه كدومه ؟ از همونها بود !
حالا لحظات خوش نصب قطعات بود . دخترك ملوس با قيافهء كنجكاو كه لبهاي خوشگلشو جمع كرده بود ، كنارم نشسته بود و آرنج ظريفش رو تكيه داده بود به زانوم و داشت با دقت نگاه ميكرد . من قطعات ريز لودرو ريخته بودم توي دامنم و داشتم سعي ميكردم با به كار گيري حداكثر توان مهندسيم اونها رو زودتر سر هم كنم .
كارم كه تموم شد ، ديدم يه قطعهء گرد كوچولو كه مثلا ميتونست لاستيك يه ماشين همونقدري باشه ، هنوز مونده توي دامنم . كاغذ راهنماي نصبو زير و رو كردم و ديدم هيچ توضيحي يا عكسي از اين قطعهء باقيمونده نداده . مات و مبهوت مونده بودم و دخترم هم هي ميگفت : زود باش ديگه ، چرا تموم نميشه ؟ تموم شد ؟ بده من ! بده ديگه !
يالاخره از خير فكر كردن گذشتم و لودر كوچولو رو دادم دست دخترم و اومدم اون قطعهء اضافي رو از توي دامنم بردارم و پاشم . اما اون قطعهء گرد كوچولو چسبيده بود به دامنم و جدا نميشد . آخه اون دكمهء دامنم بود !!!

Tuesday, January 07, 2003

آخ خدا مردم از بيسوادي !
چقدر سخته كه آدم مجبور باشه از صبح تا شب با چه چيزهائي روبرو بشه كه اقلا 90 درصدشونو بلد نيست ، و دائم مجبور بشي بري اين و اونو ببيني كه چيزهائي كه بلد نيستي ياد بگيري ، زنگ بزني يه بندهء خدائي رو از وسط جلسه بكشي بيرون و با كمال شرمندگي يه سوال بپرسي ( اون هم سوالي كه اونقدر پيش پا افتاده ست كه اون بنده خدا مطمئنا كلي از بيسوادي سوال كننده حرص خورده ! ) ، و بعد تازه معما چو حل گشت آسان شود ، يعني بعد از پرسيدنش بري ببيني اين چيزي كه 3 ساعت باهاش وررفتي و درست نشده اونقدر آسون بوده كه در 30 ثانيه انجام ميشه .
حالا با اين تفاصيل ، حق دارم كه از بيسوادي خودم حرص بخورم يا نه ؟
از همه بدتر اين كه هر چي بيشتر ياد ميگيرم ، بيشتر احساس بيسوادي ميكنم و ميفهمم كه هيچي بلد نيستم ! در نتيجه هر چي جلوتر ميرم بيشتر كم ميارم و تازه دوزاريم افتاده كه چقدر عقبم . فكر ميكني اگه با تمام قوا بدوم ، تا 5 سال ديگه به يه جائي ميرسم كه اقلا اينقدر از دست خودم حرص نخورم ؟

Monday, January 06, 2003

اين دو تا شعر رو هفتهء گذشته در روزنامهء دوچرخه خوندم كه از دو تا نوجوون 13 ساله است . البته اگه در مورد سن شاعر كلك نزده باشن ! آخه شعرهاش خيلي كامل و بي نقصه و به نظر عجيب مياد كه كار بچه ها باشه . نميدونم ، شايد هم بچه ها كم سن و سال ولي نابغه ان .

چغندر با لبو فرقي ندارد
سخنور با ببو فرقي ندارد
براي گربهء بيجان لاغر
ترانه با ميو فرقي ندارد
اگر روغن نباشد توي مطبخ
بادمجان با كدو فرقي ندارد
براي ما كه خويشاني نداريم
غريبه با عمو فرقي ندارد
اگر سرما شود تا بينهايت
ملافه با پتو فرقي ندارد
براي جامه هاي پاره پاره
مچاله با اتو فرقي ندارد
نباشد گوش كز بهر شنيدن
سكوت و گفتگو فرقي ندارد
چنين ميگفت خياطي مجرب
كه وصله با رفو فرقي ندارد

شعر دوم :
جيغ هاي بنفش ميشنوم
دادهاي زرشكي و آبي
يك نفر جيغ ميكشد
بچه جان ! تو چقدر ميخوابي
لنگ ظهر است و غرق خوابم من
خواب هاي طلايي و روشن
يك لگد ميخورد پس كله ام
باز هم واژه هاي تكراري :
؛ پاشو ! پاشو ! كري مگر ؟ پاشو !
خوش به حالت چقدر بيعاري !؛
لنگ ظهر است و خواب ميچسبد
واي ! اما بدون مشت و لگد
آه ! باران چه نرم ميبارد
روي تابي نشسته ام گويا
ناگهان بين خواب و بيداري
مادرم ميكشد پتويم را
لنگ ظهر است ، ميپرم از جا
غرق آبم ميان يك دريا
مادرم با دو دبهء پر آب
حال من را چه خوب ميگيرد
خواب شيرين لنگ ظهري من
با هجوم دو دبه ميميرد
خواب ديدم روي تابم من
لنگ ظهر است و غرق خوابم من

Sunday, January 05, 2003

يك استراق سمع جالب از گفتگوي دو تا دخترك 4 و 7 ساله :
كوچيكه : شيشهء تلويزيونو با چي ميشه شيكست ؟
بزرگه با تعجب : شيشهء تلويزيونو بشكني ؟ واسه چي ؟ مامان دعوا ميكنه .
كوچيكه : عيب نداره . اولش عصباني ميشه ، بعد حالش خوب ميشه و آدمو ماچ ميكنه .
بزرگه : خوب حالا واسه چي ميخواي بشكنيش ؟
كوچيكه : آخه شبها دلم واسه دي جي مون خيلي تنگ ميشه . ميخوام از تلويزيون بيارمش بيرون و شب بخوابونمش پيش خودم !

هشدار ايمني: تلويزيون براي بچه هاي زير 5 سال چيز خطرناكيه . ممكنه دستشونو ببره !
نتيجهء اقتصادي : از گذاشتن هر نوع وسيلهء قابل كوبيدن از قبيل گوشتكوب و چكش و شيشهء شير ، در مجاورت تلويزيون خودداري فرمائيد !
نتيجهء اجتماعي - اخلاقي : به اين ميگن تهاجم فرهنگي ، چون تا حالا شنيده نشده كه بچه اي دلش واسهء كلاه قرمزي لك بزنه و بخواد براي بيرون آوردن اون از تلويزيون دست به عمليات انتحاري قهرمانانه بزنه !!

Saturday, January 04, 2003

چند وقت پيش خواهرم خونه اش رو فروخته بود و دنبال خونه ميگشت كه بخره و پيدا هم نميكرد . من داشتم روزنامه رو ورق ميزدم كه چشمم خورد به يه آگهي :
مسكن آفا - شهرك غرب . آپارتمان تك واحدي ( يك واحد از 3 واحد )، 3 خوابه 135 متر 35 ميليون تومان .
چشمام گرد شد و يه دفعه مثل برق پريدم گوشي تلفنو برداشتم و شمارهء بنگاهو گرفتم : الو ، در رابطه با آگهيتون تماس گرفتم . بعله، همون كه 35 ميليونه . ميشه بريم خونه رو ببينيم ؟ آدرسشو لطف كنيد . سند داره ؟ بله ؟ منظورتون چيه كه چه ربطي به سندش داره ؟ يكي ميخواد خونه بخره خوب بايد بفهمه سند داره يا نه . بله ؟؟؟؟؟ رهن ؟؟؟؟؟؟ 35 ميليون پول رهن خونه ست ؟ بعله ، خيلي ممنون .
مثل ماست وا رفتم و گوشي رو گذاشتم . بعدش از خوش خيالي خودم خنده ام گرفت كه فكر كرده بودم اين خونه رو دارن به اين قيمت ميفروشن . بعدش هم به حال خودمون گريه ام گرفت كه داريم با پولي كه يه عده ميرن فقط يه خونه رو رهن ميكنن ، دنبال خريد ن خونه هستيم . واقعا عدد ميليون ديگه هيچ ارزشي نداره انگار .
فكر كنم چند سال بعد قيمت خونه ها دور و بر ميليارد بچرخه .